رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:8
(یک هفته بعد)
*ویو سارا*
یک هفته از رفتنم به کنسرت گذشت صبح که بیدار شدم لباس پوشیدم صبحونه خوردم و تصمیم گرفتم برم کمپانی هایب و ببینمش
از هتل زدم بیرون و به سمت کمپانی هایب تاکسی گرفتم
بعد ۲۰ مین رسیدم ی نگاه کلی به ساختمون انداختم
جالب اینجا بود که ون بی تی اس دم در کمپانی بود و مدیر برنامشون هم داخلش بود
اماااااااا اون داشت یک کاری میکرد
باورم نمیشه اون داشت دزدی میکرد؟اونم از وسایل اعضا؟
خدای من،نباید اجازه بدم همچین اتفاقی بیوفته
بی سرو صدا رفتم پیشش و با پا زدم به کمرش که افتاد رو زمین
مدیر برنامه:دیوونه شدی؟چه مرگته؟(با داد و عصبانیت)
چون داشت داد میزد چندتا از کارکنا اومدن
یکی از کارکنا:چیشده؟
سارا:داشت دزدی میکرد
یکی از کارکنا:چی؟نه این غیر ممکنه
سارا:من خودم دیدمش(سرد)
یکی از کارکنا:چرا باید باورت کنیم؟
سارا:بگو مدیر کمپانی بیاد
رفت و مدیر کمپانی رو صدا کرد
مدیر:چه اتفاقی افتاده؟
سارا:این آقا که فک کنم مدیر برنامه ی بی تی اسه داشت از وسایلشون دزدی میکرد
مدیر:اونوقت چرا باید حرفت رو باور کنیم؟
سارا:آقا نگاه کنید من نه اهل دروغم نه وقتم ازاده برا اینکارا و برا خودتون دارم میگم
حالا شما میتونید دوربین ها رو چک کنید، اونوقت به حرف میرسید(سرررد)
مدیر کمپانی بدون حرف رفت و دوربین ها رو چک کرد و اومد
مدیر:بله معذرت میخوام واقعا اون اینکار رو کرده،هنوز باورم نمیشه اما متاسفانه اتفاقیه که افتاد،ممنون بابت کمکتون
سارا:خواهش میکنم
خواستم برم که
مدیر:ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم؟
سارا:چرا؟
مدیر:بعدا میفهمید
شمارمو دادم بهش که پلیسا اومدن و اون فرد رو دستگیر کردن و بردن
منم که هنوز تازه صبح بود رفتم سرکارم
کارمو انجام دادم و بعد ساعت ها تموم کردم و مثل همیشه حقوق روزانمو بهم داد
حقوقی که بهم میداد خوب بود اما من چون یک نفرم و هیچ چیزی ندارم برام زیاد بود
پس یک قسمتی از حقوق رو پس انداز میکردم و باقی مونده رو یا خرج میکردم یا به اسم ستی به فقیرا میدادم
شب شده بود منم تاکسی گرفتم و رفتم هتل وقتی رسیدم شام خوردم و خوابیدم
(صبح)
مثل همیشه بیدار شدم و لباس پوشیدم که برم سرکارم
وقتی رسیدم مدیر کارم اومد و بهم گفت
مدیر:سلام دخترم
سارا:سلام
مدیر:راستش من دیگه میخوام مغازه رو ببندم و گفتم بهت بگم که کار پیدا کنی،اینم پول امروزت،ببخشید دخترم
سارا:اها،نه اشکالی نداره بعدش من امروز کار نکردم پس این پول هم حق من نیست و من نمیتونم قبول کنم،
با اجازتون من میرم دیگه
از مغازه زدم بیرون ورفتم که دنبال کار بگردم اما هرچی میگشتم پیدا نمیکردم
برگشتم خونه ظهر بود پس ناهارمو خوردم و با گوشیم ور میرفتم
که یهو ی شماره ناشناس بهم زنگ زد....
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:8
(یک هفته بعد)
*ویو سارا*
یک هفته از رفتنم به کنسرت گذشت صبح که بیدار شدم لباس پوشیدم صبحونه خوردم و تصمیم گرفتم برم کمپانی هایب و ببینمش
از هتل زدم بیرون و به سمت کمپانی هایب تاکسی گرفتم
بعد ۲۰ مین رسیدم ی نگاه کلی به ساختمون انداختم
جالب اینجا بود که ون بی تی اس دم در کمپانی بود و مدیر برنامشون هم داخلش بود
اماااااااا اون داشت یک کاری میکرد
باورم نمیشه اون داشت دزدی میکرد؟اونم از وسایل اعضا؟
خدای من،نباید اجازه بدم همچین اتفاقی بیوفته
بی سرو صدا رفتم پیشش و با پا زدم به کمرش که افتاد رو زمین
مدیر برنامه:دیوونه شدی؟چه مرگته؟(با داد و عصبانیت)
چون داشت داد میزد چندتا از کارکنا اومدن
یکی از کارکنا:چیشده؟
سارا:داشت دزدی میکرد
یکی از کارکنا:چی؟نه این غیر ممکنه
سارا:من خودم دیدمش(سرد)
یکی از کارکنا:چرا باید باورت کنیم؟
سارا:بگو مدیر کمپانی بیاد
رفت و مدیر کمپانی رو صدا کرد
مدیر:چه اتفاقی افتاده؟
سارا:این آقا که فک کنم مدیر برنامه ی بی تی اسه داشت از وسایلشون دزدی میکرد
مدیر:اونوقت چرا باید حرفت رو باور کنیم؟
سارا:آقا نگاه کنید من نه اهل دروغم نه وقتم ازاده برا اینکارا و برا خودتون دارم میگم
حالا شما میتونید دوربین ها رو چک کنید، اونوقت به حرف میرسید(سرررد)
مدیر کمپانی بدون حرف رفت و دوربین ها رو چک کرد و اومد
مدیر:بله معذرت میخوام واقعا اون اینکار رو کرده،هنوز باورم نمیشه اما متاسفانه اتفاقیه که افتاد،ممنون بابت کمکتون
سارا:خواهش میکنم
خواستم برم که
مدیر:ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم؟
سارا:چرا؟
مدیر:بعدا میفهمید
شمارمو دادم بهش که پلیسا اومدن و اون فرد رو دستگیر کردن و بردن
منم که هنوز تازه صبح بود رفتم سرکارم
کارمو انجام دادم و بعد ساعت ها تموم کردم و مثل همیشه حقوق روزانمو بهم داد
حقوقی که بهم میداد خوب بود اما من چون یک نفرم و هیچ چیزی ندارم برام زیاد بود
پس یک قسمتی از حقوق رو پس انداز میکردم و باقی مونده رو یا خرج میکردم یا به اسم ستی به فقیرا میدادم
شب شده بود منم تاکسی گرفتم و رفتم هتل وقتی رسیدم شام خوردم و خوابیدم
(صبح)
مثل همیشه بیدار شدم و لباس پوشیدم که برم سرکارم
وقتی رسیدم مدیر کارم اومد و بهم گفت
مدیر:سلام دخترم
سارا:سلام
مدیر:راستش من دیگه میخوام مغازه رو ببندم و گفتم بهت بگم که کار پیدا کنی،اینم پول امروزت،ببخشید دخترم
سارا:اها،نه اشکالی نداره بعدش من امروز کار نکردم پس این پول هم حق من نیست و من نمیتونم قبول کنم،
با اجازتون من میرم دیگه
از مغازه زدم بیرون ورفتم که دنبال کار بگردم اما هرچی میگشتم پیدا نمیکردم
برگشتم خونه ظهر بود پس ناهارمو خوردم و با گوشیم ور میرفتم
که یهو ی شماره ناشناس بهم زنگ زد....
۶.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.