داستان جف قاتل
داستان جف قاتل
#پارت_ششم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
افسر گفت: «پسر، فقط چاقو رو بذار زمین.» لیو چاقو را بالا گرفت و آن را به زمین انداخت. دستانش را بالا برد و به طرف پلیسها رفت.
«نه، لیو، من بودم! من این کار رو کردم!» جف در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، گفت.
«هاه، داداش بیچاره. داری سعی میکنی تقصیر منو گردن بگیری. خب، منو ببرین.» پلیس لیو را به طرف ماشین گشت هدایت کرد.
«لیو، بهشون بگو کار من بود! بهشون بگو! من بودم که اون بچهها رو کتک زدم!» مادر جف دستهایش را روی شانههای جف گذاشت.
«جف، خواهش میکنم، لازم نیست دروغ بگی. ما میدونیم که لیو این کار رو کرده، میتونی بس کنی.» جف با درماندگی نگاه میکرد که ماشین پلیس با سرعت دور شد و لیو داخل آن بود. چند دقیقه بعد، پدر جف با دیدن چهرهی جف، ماشین را به داخل حیاط پارک کرد و فهمید که مشکلی پیش آمده است.
«پسرم، پسرم، چی شده؟» جف نمیتوانست جواب بدهد. تارهای صوتیاش از گریه گرفته بود. در عوض، مادر جف پدرش را به داخل خانه برد تا خبر بد را به او بدهد، در حالی که جف در راهروی ورودی گریه میکرد. حدود یک ساعت بعد، جف به داخل خانه برگشت و دید که پدر و مادرش هر دو شوکه، غمگین و ناامید هستند. نمیتوانست به آنها نگاه کند. نمیتوانست بفهمد که وقتی تقصیر خودش بود، چطور به لیو فکر میکردند. او فقط به خواب رفت و سعی کرد همه چیز را از ذهنش بیرون کند. دو روز گذشت، بدون هیچ خبری از لیو در بازداشتگاه نوجوانان. هیچ دوستی برای وقت گذراندن با او وجود نداشت. چیزی جز غم و گناه. این وضعیت تا شنبه ادامه داشت، زمانی که مادرش جف را با چهرهای شاد و درخشان از خواب بیدار کرد.
او در حالی که پردهها را کنار میزد و اجازه میداد نور به داخل اتاق جف بتابد، گفت: «جف، امروز روز موعوده.»
ادامه دارد... .
#پارت_ششم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
افسر گفت: «پسر، فقط چاقو رو بذار زمین.» لیو چاقو را بالا گرفت و آن را به زمین انداخت. دستانش را بالا برد و به طرف پلیسها رفت.
«نه، لیو، من بودم! من این کار رو کردم!» جف در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، گفت.
«هاه، داداش بیچاره. داری سعی میکنی تقصیر منو گردن بگیری. خب، منو ببرین.» پلیس لیو را به طرف ماشین گشت هدایت کرد.
«لیو، بهشون بگو کار من بود! بهشون بگو! من بودم که اون بچهها رو کتک زدم!» مادر جف دستهایش را روی شانههای جف گذاشت.
«جف، خواهش میکنم، لازم نیست دروغ بگی. ما میدونیم که لیو این کار رو کرده، میتونی بس کنی.» جف با درماندگی نگاه میکرد که ماشین پلیس با سرعت دور شد و لیو داخل آن بود. چند دقیقه بعد، پدر جف با دیدن چهرهی جف، ماشین را به داخل حیاط پارک کرد و فهمید که مشکلی پیش آمده است.
«پسرم، پسرم، چی شده؟» جف نمیتوانست جواب بدهد. تارهای صوتیاش از گریه گرفته بود. در عوض، مادر جف پدرش را به داخل خانه برد تا خبر بد را به او بدهد، در حالی که جف در راهروی ورودی گریه میکرد. حدود یک ساعت بعد، جف به داخل خانه برگشت و دید که پدر و مادرش هر دو شوکه، غمگین و ناامید هستند. نمیتوانست به آنها نگاه کند. نمیتوانست بفهمد که وقتی تقصیر خودش بود، چطور به لیو فکر میکردند. او فقط به خواب رفت و سعی کرد همه چیز را از ذهنش بیرون کند. دو روز گذشت، بدون هیچ خبری از لیو در بازداشتگاه نوجوانان. هیچ دوستی برای وقت گذراندن با او وجود نداشت. چیزی جز غم و گناه. این وضعیت تا شنبه ادامه داشت، زمانی که مادرش جف را با چهرهای شاد و درخشان از خواب بیدار کرد.
او در حالی که پردهها را کنار میزد و اجازه میداد نور به داخل اتاق جف بتابد، گفت: «جف، امروز روز موعوده.»
ادامه دارد... .
- ۱.۷k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط