داستان جف قاتل
داستان جف قاتل
#پارت_هفتم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
جف در حالی که از خواب بیدار میشد پرسید: «چی؟ امروز چه روزیه؟»
«خب، مهمونی بیلیه.» حالا کاملاً بیدار شده بود.
«مامان، داری شوخی میکنی، درسته؟ انتظار نداری که بعد از...» سکوت طولانیای برقرار شد.
«جف، هر دومون میدونیم چه اتفاقی افتاده. فکر میکنم این مهمونی میتونه روزهای گذشته رو روشنتر کنه. حالا، لباس بپوش.» مادر جف از اتاق بیرون رفت و به طبقه پایین رفت تا خودش را آماده کند. جف با خودش کلنجار رفت تا بلند شود. یک تیشرت و شلوار جین معمولی انتخاب کرد و به طبقه پایین رفت. پدر و مادرش را دید که همگی لباسهای شیک پوشیدهاند؛ مادرش با پیراهن و پدرش با کت و شلوار. با خودش فکر کرد، چرا آنها باید چنین لباسهای شیکی را برای یک مهمانی کودکانه بپوشند؟
مادر جف گفت: «پسرم، قراره فقط همینا رو بپوشی؟»
گفت: «بهتر از اینه که خیلی رسمی بپوشم.» مادرش حس داد زدن سر او را سرکوب کرد و آن را با لبخندی پنهان کرد.
پدرش گفت: «خب، جف، شاید لباسهای ما زیادی رسمی باشه، اما اگه میخوای تأثیرگذار باشی، باید اینطوری رفتار کنی.» جف غرغر کرد و به اتاقش برگشت.
از طبقه پایین فریاد زد: «من هیچ لباس شیکی ندارم!»
مادرش فریاد زد: «فقط یه چیزی انتخاب کن.» او در کمدش دنبال چیزی که به نظرش شیک میآمد گشت. یک شلوار مشکی رسمی که برای مناسبتهای خاص داشت و یک زیرپیراهنی پیدا کرد. اما نتوانست پیراهنی پیدا کند که با آن ست شود. اطراف را گشت و فقط پیراهنهای راه راه و طرحدار پیدا کرد. هیچکدام از اینها با شلوار رسمی ست نمیشدند. بالاخره یک هودی سفید پیدا کرد و پوشید.
هر دو گفتند: «اینو پوشیدی؟» مادرش به ساعتش نگاه کرد. «اوه، وقت عوض کردن نیست. بریم.» مادرش گفت و جف و پدرش را از در بیرون برد. آنها از خیابان عبور کردند و به خانه باربارا و بیلی رسیدند. در زدند و معلوم شد که باربارا، درست مثل پدر و مادرش، خیلی رسمی لباس پوشیده است. وقتی وارد شدند، تنها چیزی که جف دید، بزرگسالان بودند، نه بچهها.
باربارا گفت: «بچهها توی حیاط هستن. جف، چطوره بری و چندتاشون رو ببینی؟»
جف به حیاطی پر از بچه رفت. آنها با لباسهای عجیب کابویی میدویدند و با تفنگهای پلاستیکی به یکدیگر شلیک میکردند. انگار که او در فروشگاه اسباببازی تویز آر آس ایستاده باشد. ناگهان پسری به طرفش آمد و یک تفنگ اسباببازی و کلاه به او داد.
«هی. میخوای بازی کنی؟» گفت.
«آه، نه بچه. من برای این کارها خیلی پیرم.» پسر با آن نگاه عجیب تولهسگیاش به او نگاه کرد.
ادامه دارد... .
#پارت_هفتم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
جف در حالی که از خواب بیدار میشد پرسید: «چی؟ امروز چه روزیه؟»
«خب، مهمونی بیلیه.» حالا کاملاً بیدار شده بود.
«مامان، داری شوخی میکنی، درسته؟ انتظار نداری که بعد از...» سکوت طولانیای برقرار شد.
«جف، هر دومون میدونیم چه اتفاقی افتاده. فکر میکنم این مهمونی میتونه روزهای گذشته رو روشنتر کنه. حالا، لباس بپوش.» مادر جف از اتاق بیرون رفت و به طبقه پایین رفت تا خودش را آماده کند. جف با خودش کلنجار رفت تا بلند شود. یک تیشرت و شلوار جین معمولی انتخاب کرد و به طبقه پایین رفت. پدر و مادرش را دید که همگی لباسهای شیک پوشیدهاند؛ مادرش با پیراهن و پدرش با کت و شلوار. با خودش فکر کرد، چرا آنها باید چنین لباسهای شیکی را برای یک مهمانی کودکانه بپوشند؟
مادر جف گفت: «پسرم، قراره فقط همینا رو بپوشی؟»
گفت: «بهتر از اینه که خیلی رسمی بپوشم.» مادرش حس داد زدن سر او را سرکوب کرد و آن را با لبخندی پنهان کرد.
پدرش گفت: «خب، جف، شاید لباسهای ما زیادی رسمی باشه، اما اگه میخوای تأثیرگذار باشی، باید اینطوری رفتار کنی.» جف غرغر کرد و به اتاقش برگشت.
از طبقه پایین فریاد زد: «من هیچ لباس شیکی ندارم!»
مادرش فریاد زد: «فقط یه چیزی انتخاب کن.» او در کمدش دنبال چیزی که به نظرش شیک میآمد گشت. یک شلوار مشکی رسمی که برای مناسبتهای خاص داشت و یک زیرپیراهنی پیدا کرد. اما نتوانست پیراهنی پیدا کند که با آن ست شود. اطراف را گشت و فقط پیراهنهای راه راه و طرحدار پیدا کرد. هیچکدام از اینها با شلوار رسمی ست نمیشدند. بالاخره یک هودی سفید پیدا کرد و پوشید.
هر دو گفتند: «اینو پوشیدی؟» مادرش به ساعتش نگاه کرد. «اوه، وقت عوض کردن نیست. بریم.» مادرش گفت و جف و پدرش را از در بیرون برد. آنها از خیابان عبور کردند و به خانه باربارا و بیلی رسیدند. در زدند و معلوم شد که باربارا، درست مثل پدر و مادرش، خیلی رسمی لباس پوشیده است. وقتی وارد شدند، تنها چیزی که جف دید، بزرگسالان بودند، نه بچهها.
باربارا گفت: «بچهها توی حیاط هستن. جف، چطوره بری و چندتاشون رو ببینی؟»
جف به حیاطی پر از بچه رفت. آنها با لباسهای عجیب کابویی میدویدند و با تفنگهای پلاستیکی به یکدیگر شلیک میکردند. انگار که او در فروشگاه اسباببازی تویز آر آس ایستاده باشد. ناگهان پسری به طرفش آمد و یک تفنگ اسباببازی و کلاه به او داد.
«هی. میخوای بازی کنی؟» گفت.
«آه، نه بچه. من برای این کارها خیلی پیرم.» پسر با آن نگاه عجیب تولهسگیاش به او نگاه کرد.
ادامه دارد... .
- ۱.۷k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط