داستان جف قاتل
داستان جف قاتل
#پارت_هشتم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر: فیونا
پسر گفت: «باشه؟» جف گفت: «باشه.» کلاه را سرش گذاشت و وانمود کرد که دارد با بچهها بازی میکند. اولش فکر کرد خیلی مسخره است، اما بعد واقعاً خوش گذشت. شاید خیلی باحال نبود، اما اولین باری بود که کاری میکرد که حواسش را از لیو پرت میکرد. بنابراین مدتی با بچهها بازی کرد تا اینکه صدایی شنید. یک صدای غلتیدن عجیب. بعد به او برخورد کرد. رندی، تروی و کیث همگی با اسکیتبوردهایشان از روی نردهها پریدند. جف اسلحهی قلابی را انداخت و کلاه را از سرش برداشت. رندی با نفرتی سوزان به جف نگاه کرد.
«سلام جف، درسته؟» گفت. «یه کار ناتموم داریم.» جف بینی کبودش را دید. «فکر کنم مساوی کردیم. من حسابی کتکت زدم، تو هم برادرم رو فرستادی به بازداشتگاه نوجوانان.»
رندی با خشم به چشمانش نگاه کرد. «وای نه، من دنبال تلافی نیستم، من دنبال برد هستم. شاید اون روز حسابی ما رو کتک زده باشی، اما امروز نه.» همین که رندی این را گفت، به طرف جف حمله کرد. هر دو به زمین افتادند. رندی به بینی جف مشت زد و جف گوشهایش را گرفت و با سر به او کوبید. جف رندی را از روی خودش هل داد و هر دو از جا بلند شدند. بچهها جیغ میزدند و والدین از خانه بیرون میدویدند. تروی و کیث هر دو اسلحههایشان را از جیبهایشان بیرون کشیدند.
«هیچکس حرفش رو قطع نکنه، وگرنه دلش نمیسوزه!» رندی چاقویی به طرف جف کشید و آن را به شانهاش فرو کرد.
جف جیغ زد و به زانو افتاد. رندی شروع به لگد زدن به صورت او کرد. بعد از سه لگد، جف پای او را گرفت و پیچاند که باعث شد رندی به زمین بیفتد. جف بلند شد و به طرف در پشتی رفت. تروی او را گرفت.
«کمک میخوای؟» او جف را از پشت یقهاش بلند میکند و او را از در پاسیو به بیرون پرتاب میکند. همین که جف سعی میکند بایستد، او را به زمین لگد میزنند. رندی بارها و بارها شروع به لگد زدن به جف میکند، تا اینکه جف شروع به سرفه کردن خون میکند.
«بیا جف، با من بجنگ!» او جف را بلند میکند و او را به آشپزخانه پرت میکند. رندی یک بطری ودکا روی پیشخوان میبیند و لیوان را روی سر جف میشکند.
«بجنگ!» او جف را به اتاق نشیمن پرت میکند.
جف با چهرهای غرق در خون، نگاهی به بالا انداخت و گفت: «جف، به من نگاه کن! من کسی بودم که باعث شدم برادرت به بازداشتگاه نوجوانان فرستاده بشه! و حالا تو فقط میخوای اینجا بشینی و بذاری یک سال تمام اونجا بپوسه! باید خجالت بکشی!» جف شروع به بلند شدن کرد.
«آه، بالاخره! ایستادی و جنگیدی!» جف حالا از جایش بلند شده، خون و ودکا روی صورتش است.
ادامه دارد... .
.
#پارت_هشتم
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر: فیونا
پسر گفت: «باشه؟» جف گفت: «باشه.» کلاه را سرش گذاشت و وانمود کرد که دارد با بچهها بازی میکند. اولش فکر کرد خیلی مسخره است، اما بعد واقعاً خوش گذشت. شاید خیلی باحال نبود، اما اولین باری بود که کاری میکرد که حواسش را از لیو پرت میکرد. بنابراین مدتی با بچهها بازی کرد تا اینکه صدایی شنید. یک صدای غلتیدن عجیب. بعد به او برخورد کرد. رندی، تروی و کیث همگی با اسکیتبوردهایشان از روی نردهها پریدند. جف اسلحهی قلابی را انداخت و کلاه را از سرش برداشت. رندی با نفرتی سوزان به جف نگاه کرد.
«سلام جف، درسته؟» گفت. «یه کار ناتموم داریم.» جف بینی کبودش را دید. «فکر کنم مساوی کردیم. من حسابی کتکت زدم، تو هم برادرم رو فرستادی به بازداشتگاه نوجوانان.»
رندی با خشم به چشمانش نگاه کرد. «وای نه، من دنبال تلافی نیستم، من دنبال برد هستم. شاید اون روز حسابی ما رو کتک زده باشی، اما امروز نه.» همین که رندی این را گفت، به طرف جف حمله کرد. هر دو به زمین افتادند. رندی به بینی جف مشت زد و جف گوشهایش را گرفت و با سر به او کوبید. جف رندی را از روی خودش هل داد و هر دو از جا بلند شدند. بچهها جیغ میزدند و والدین از خانه بیرون میدویدند. تروی و کیث هر دو اسلحههایشان را از جیبهایشان بیرون کشیدند.
«هیچکس حرفش رو قطع نکنه، وگرنه دلش نمیسوزه!» رندی چاقویی به طرف جف کشید و آن را به شانهاش فرو کرد.
جف جیغ زد و به زانو افتاد. رندی شروع به لگد زدن به صورت او کرد. بعد از سه لگد، جف پای او را گرفت و پیچاند که باعث شد رندی به زمین بیفتد. جف بلند شد و به طرف در پشتی رفت. تروی او را گرفت.
«کمک میخوای؟» او جف را از پشت یقهاش بلند میکند و او را از در پاسیو به بیرون پرتاب میکند. همین که جف سعی میکند بایستد، او را به زمین لگد میزنند. رندی بارها و بارها شروع به لگد زدن به جف میکند، تا اینکه جف شروع به سرفه کردن خون میکند.
«بیا جف، با من بجنگ!» او جف را بلند میکند و او را به آشپزخانه پرت میکند. رندی یک بطری ودکا روی پیشخوان میبیند و لیوان را روی سر جف میشکند.
«بجنگ!» او جف را به اتاق نشیمن پرت میکند.
جف با چهرهای غرق در خون، نگاهی به بالا انداخت و گفت: «جف، به من نگاه کن! من کسی بودم که باعث شدم برادرت به بازداشتگاه نوجوانان فرستاده بشه! و حالا تو فقط میخوای اینجا بشینی و بذاری یک سال تمام اونجا بپوسه! باید خجالت بکشی!» جف شروع به بلند شدن کرد.
«آه، بالاخره! ایستادی و جنگیدی!» جف حالا از جایش بلند شده، خون و ودکا روی صورتش است.
ادامه دارد... .
.
- ۱.۹k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط