۲۴
#۲۴
برگشتم پیش بچها..اریا روی تخت من خوابیده بود..
توسکا و اوا به من نگاهی انداختن..
انگار فهمیدن حالم خوب نیست!..
روی تخت اوا ولو شدم..
توسکا بلند شد و لنگون لنگون اومد کنارم نشست..
(بخاطر خوردنش زمین پاش پیچ خورده بود)
دستمو گرفت..لبخند تلخی زد..
توسکا-چیزی شده؟!
سر تکون دادم..
-نه!.
توسکا-پس چرا(به صورتم اشاره کرد)انگار کتک خوردی؟!
چونم از بغض لرزید..
اوا که سرشو با دستمال بسته بود اومد جلوی ما روی زمین نشست..
اوا-نبینم بغضتو خواهری!...چی شده؟!..به ما نمیگی؟!
نالیدم..
-عرشیا!
نگاهی به اریا انداختم بیچاره اونقدر بی جون بود که متوجه حرفام نشه..
اوا با چشای گرد گفت:
اوا-عرشیا چی؟!
-یاشا عرشیا رو با خودش برد..!
توسکا-چــــــــــــــی؟!..مگه تو نرفتی هواخوری؟!
سرمو پایین انداختم..
-نه!
(راوی)
چهار روز دخترها و آریا نه خبری از عرشیا داشتند نه یاشا!
سموت شبهایشان را هق هق های ها مردانه اریا میشکست..
شب بود و نور مهتاب زمین را روشن میکرد..!
اگر کسی عرشیا را میدید اورا نمیشناخت..یاشا تمام صورت اورا با چاقو خط انداخته و زجاجیه چشم اورا خارج کرده بود..ضربه های پی در پی چاقو تن عرشیا را سوراخ سوراخ کرده بودند..
یاشا عرشیا را به باغ برد..
شروع به قبر کندن کرد..
حتی جسد عرشیا را پیدا نمیکنند!
عرشیا را داخل قبر انداخت..
به صورت خونی عرشیا خاک و برگای خشک چسبیده بود..
خاک را روی عرشیا ریخت..
بعد از تمام شدن لبخندی از سر رضایت زد..
***
(یلدا)
اریا-نمیخوام زنده بمونم..!عرشیا!
داداش بدون تو نمیتونم!..نفسم بالا نمیاد!..خدا!توروخدا داداشمو برگردون!
پاهامو بغل کردمو سرمو روی پام گذاشتم...!
مرگ برام قشنگ ترین کلمه بود..
هیچ امیدی به برگشتن عرشیا نداشتم..
فقط به این فکر میکردم که من پیش یاشا بودم ولی اون کاریم نکرد..ولی عرشیا را کشت..!
زدم زیر گریه..
مگه یه آدم چقدر صبرو تحمل داره؟!
""من دارم بهار بهار میبازم به روزگار
دلمو ورق ورق صدامو هوار هوار
(مشتمو محکم به زمین کوبیدم..یاد خاطرات لیلی،اخما و خنده های عرشیا منو بدجور عذاب میداد)
من دارم بهار بهار میبازم به روزگار
دلمو ورق ورق صدامو هوار هوار
(اریا با تمام وجودش زجه میزد)
میمونم صبور صبور میشکنم غرور غرور
آخ که زندگیمو من میبازم کرور کرور
(سرمو از روی پام برداشتم و تکیه دادم به دیوار)
من دارم داغون میشم
زیر این سقف خراب
چی میخوای تو از جونم
شونهامو واسه خواب
(یاد خنده های لیلی)
به تو که فکر میکنم
توی قلبم آتیشه
دردم آروم نمیشه
ساعتم بشکنه کاش
تو قمار لحظه هاش
تو مثه برگ خزون نریزم یواش یواش""
به ساعت مچیم نگاه کردم..ساعت سه شب بود..
به اریا ارامبخش خوروندیم و خوابید..دخترا هم خواب بودن..باید باز میرفتم پایین..ولی خدا کنه مثه سری قبل باعث..پوف!
لبمو با زبون تر کردم..
برگشتم پیش بچها..اریا روی تخت من خوابیده بود..
توسکا و اوا به من نگاهی انداختن..
انگار فهمیدن حالم خوب نیست!..
روی تخت اوا ولو شدم..
توسکا بلند شد و لنگون لنگون اومد کنارم نشست..
(بخاطر خوردنش زمین پاش پیچ خورده بود)
دستمو گرفت..لبخند تلخی زد..
توسکا-چیزی شده؟!
سر تکون دادم..
-نه!.
توسکا-پس چرا(به صورتم اشاره کرد)انگار کتک خوردی؟!
چونم از بغض لرزید..
اوا که سرشو با دستمال بسته بود اومد جلوی ما روی زمین نشست..
اوا-نبینم بغضتو خواهری!...چی شده؟!..به ما نمیگی؟!
نالیدم..
-عرشیا!
نگاهی به اریا انداختم بیچاره اونقدر بی جون بود که متوجه حرفام نشه..
اوا با چشای گرد گفت:
اوا-عرشیا چی؟!
-یاشا عرشیا رو با خودش برد..!
توسکا-چــــــــــــــی؟!..مگه تو نرفتی هواخوری؟!
سرمو پایین انداختم..
-نه!
(راوی)
چهار روز دخترها و آریا نه خبری از عرشیا داشتند نه یاشا!
سموت شبهایشان را هق هق های ها مردانه اریا میشکست..
شب بود و نور مهتاب زمین را روشن میکرد..!
اگر کسی عرشیا را میدید اورا نمیشناخت..یاشا تمام صورت اورا با چاقو خط انداخته و زجاجیه چشم اورا خارج کرده بود..ضربه های پی در پی چاقو تن عرشیا را سوراخ سوراخ کرده بودند..
یاشا عرشیا را به باغ برد..
شروع به قبر کندن کرد..
حتی جسد عرشیا را پیدا نمیکنند!
عرشیا را داخل قبر انداخت..
به صورت خونی عرشیا خاک و برگای خشک چسبیده بود..
خاک را روی عرشیا ریخت..
بعد از تمام شدن لبخندی از سر رضایت زد..
***
(یلدا)
اریا-نمیخوام زنده بمونم..!عرشیا!
داداش بدون تو نمیتونم!..نفسم بالا نمیاد!..خدا!توروخدا داداشمو برگردون!
پاهامو بغل کردمو سرمو روی پام گذاشتم...!
مرگ برام قشنگ ترین کلمه بود..
هیچ امیدی به برگشتن عرشیا نداشتم..
فقط به این فکر میکردم که من پیش یاشا بودم ولی اون کاریم نکرد..ولی عرشیا را کشت..!
زدم زیر گریه..
مگه یه آدم چقدر صبرو تحمل داره؟!
""من دارم بهار بهار میبازم به روزگار
دلمو ورق ورق صدامو هوار هوار
(مشتمو محکم به زمین کوبیدم..یاد خاطرات لیلی،اخما و خنده های عرشیا منو بدجور عذاب میداد)
من دارم بهار بهار میبازم به روزگار
دلمو ورق ورق صدامو هوار هوار
(اریا با تمام وجودش زجه میزد)
میمونم صبور صبور میشکنم غرور غرور
آخ که زندگیمو من میبازم کرور کرور
(سرمو از روی پام برداشتم و تکیه دادم به دیوار)
من دارم داغون میشم
زیر این سقف خراب
چی میخوای تو از جونم
شونهامو واسه خواب
(یاد خنده های لیلی)
به تو که فکر میکنم
توی قلبم آتیشه
دردم آروم نمیشه
ساعتم بشکنه کاش
تو قمار لحظه هاش
تو مثه برگ خزون نریزم یواش یواش""
به ساعت مچیم نگاه کردم..ساعت سه شب بود..
به اریا ارامبخش خوروندیم و خوابید..دخترا هم خواب بودن..باید باز میرفتم پایین..ولی خدا کنه مثه سری قبل باعث..پوف!
لبمو با زبون تر کردم..
۴.۸k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.