۲۲
#۲۲
جیغ کشیدم...
-برو به جهنم..
***
اریا با صدای بلند ناله میکرد..
عرشیا سعی داشت تکه لوستر رو از شکمش در بیاره..ولی هی تکون میخورد..
عرشیا-مثله بچه ها رفتار نکن آریا...!
باید میرفتم زیر زمین..اما خودم تنهایی..!
باید از همه چیز سر در بیارم..!
سمت در رفتم..
توسکا-کجا؟
-میرم تو باغ هوا بخورم..!
اوا همونجور که دستش رو سرش بود گفت..
اوا-نرو خطر ناکه!
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم..
با چوب طی زیر زمین رو باز کردم..
چراغ قوه نیورده بودم..یه مشعل که روی دیوار نصب بود رو برداشتم..
قدمی که برداشتم سر جام ایستادم..
یعنی برم؟!
ولی حس کنکاویم بر حس ترسم غلبه کرد..
قدم اول رو برداشتم..
وارد زیر زمین شدم..
چراغا روشن شدند..
به اطراف نگاه کردم..خبری از یاشا نبود..با برگشتم نفسم تو سینه حبس شد..
یاشا روی مبل سلطنتی که بیشتر شبیه تخت پادشاه ها بود نشسته و به من نگاه میکرد..
یاشا-میدونستم میای..
سعی کردم به روی خودم نیارم ترسیدم..هرچقدرم شجاع باشم یاشا که روح بود..و قدرتش بیشتر از من..
باز یاد تکه تکه های لیلی توی صندوق افتادم..
دستام مشت شد..
-اومدم بپرسم دردت چیه؟!..برام فرقی نمیکنه زنده از اینجا برم بیرون یا مردمو ببرن!
بهم بگو..بعد منو بکش!
بهم بگو چرا اینکارو میکنی؟!
موشی کنار پای یاشا اومد..هینی کشیدم و یه قدم عقب رفتم..درحد مرگ از موش میترسم!
یاشا با پوزخند پاشو روی موش گذاشت از روی مبل سلطنتی بلند شد..کل دلو روده موش زد بیرون..
صورتمو با چندشی جمع کردم..سمتم اومد..
فکمو گرفت..
ناخونای تیزش توی فکن فرو میرفت..
یهو دوتا حفره خالی از چشم یاشا به دو گلوله از لخته خون تبدیل شد..یه چیز مثله جگر..
حالم به هم خورد..دلم میخواست بالا بیارم..
خنده خبیثی کرد..
یاشا-اونا میمیرن...!
میمیرن
میمیرن
میمیرن
میمیرن..
صداش انعکاس توی خونه ایجاد میکرد..
گونه هام خیس از اشک شده بود..
دستشو گذاشت جلوی چشم..خواستم عقب بکشم که بازومو گرفت..
-جــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!ولم کن یاشا..ولم کن!
ولی انگار وارد دنیای دیگه شدم..!
به اطرافم نگاهی انداختم..
اگچقد اشناست..آره..اینجا زیر زمینه..
ولی خیلی با زیر زمین کثیفو خاکی با اسباب فرسوده فرق میکنه..
اون وسایل کهنه که غذای موریانه ها بود از تمیزی برق میزد..
آخ..
با برخورد چیزی به شکمم محکم خوردم زمین..سرمو بالا اوردم..پسر بچه کوچکی همراه با دختری که لباس بنفش پوشیده بود در حال دویدن بودن..
دختر پشتش به مو بودو صورتشو نمیدیدم..
دختر-راشا..کفشمو خراب کردی..بخدا میکشمت!
پسر سریع فرار کرد و وارد راهرو اتاقای خواب شد..
دختر برگشت سمت من..
چشام گرد شدن..!
دهنم باز موند!
با طنازی تکه ایی از موهای طلاییشو پشت گوش زد..
جیغ کشیدم...
-برو به جهنم..
***
اریا با صدای بلند ناله میکرد..
عرشیا سعی داشت تکه لوستر رو از شکمش در بیاره..ولی هی تکون میخورد..
عرشیا-مثله بچه ها رفتار نکن آریا...!
باید میرفتم زیر زمین..اما خودم تنهایی..!
باید از همه چیز سر در بیارم..!
سمت در رفتم..
توسکا-کجا؟
-میرم تو باغ هوا بخورم..!
اوا همونجور که دستش رو سرش بود گفت..
اوا-نرو خطر ناکه!
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم..
با چوب طی زیر زمین رو باز کردم..
چراغ قوه نیورده بودم..یه مشعل که روی دیوار نصب بود رو برداشتم..
قدمی که برداشتم سر جام ایستادم..
یعنی برم؟!
ولی حس کنکاویم بر حس ترسم غلبه کرد..
قدم اول رو برداشتم..
وارد زیر زمین شدم..
چراغا روشن شدند..
به اطراف نگاه کردم..خبری از یاشا نبود..با برگشتم نفسم تو سینه حبس شد..
یاشا روی مبل سلطنتی که بیشتر شبیه تخت پادشاه ها بود نشسته و به من نگاه میکرد..
یاشا-میدونستم میای..
سعی کردم به روی خودم نیارم ترسیدم..هرچقدرم شجاع باشم یاشا که روح بود..و قدرتش بیشتر از من..
باز یاد تکه تکه های لیلی توی صندوق افتادم..
دستام مشت شد..
-اومدم بپرسم دردت چیه؟!..برام فرقی نمیکنه زنده از اینجا برم بیرون یا مردمو ببرن!
بهم بگو..بعد منو بکش!
بهم بگو چرا اینکارو میکنی؟!
موشی کنار پای یاشا اومد..هینی کشیدم و یه قدم عقب رفتم..درحد مرگ از موش میترسم!
یاشا با پوزخند پاشو روی موش گذاشت از روی مبل سلطنتی بلند شد..کل دلو روده موش زد بیرون..
صورتمو با چندشی جمع کردم..سمتم اومد..
فکمو گرفت..
ناخونای تیزش توی فکن فرو میرفت..
یهو دوتا حفره خالی از چشم یاشا به دو گلوله از لخته خون تبدیل شد..یه چیز مثله جگر..
حالم به هم خورد..دلم میخواست بالا بیارم..
خنده خبیثی کرد..
یاشا-اونا میمیرن...!
میمیرن
میمیرن
میمیرن
میمیرن..
صداش انعکاس توی خونه ایجاد میکرد..
گونه هام خیس از اشک شده بود..
دستشو گذاشت جلوی چشم..خواستم عقب بکشم که بازومو گرفت..
-جــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!ولم کن یاشا..ولم کن!
ولی انگار وارد دنیای دیگه شدم..!
به اطرافم نگاهی انداختم..
اگچقد اشناست..آره..اینجا زیر زمینه..
ولی خیلی با زیر زمین کثیفو خاکی با اسباب فرسوده فرق میکنه..
اون وسایل کهنه که غذای موریانه ها بود از تمیزی برق میزد..
آخ..
با برخورد چیزی به شکمم محکم خوردم زمین..سرمو بالا اوردم..پسر بچه کوچکی همراه با دختری که لباس بنفش پوشیده بود در حال دویدن بودن..
دختر پشتش به مو بودو صورتشو نمیدیدم..
دختر-راشا..کفشمو خراب کردی..بخدا میکشمت!
پسر سریع فرار کرد و وارد راهرو اتاقای خواب شد..
دختر برگشت سمت من..
چشام گرد شدن..!
دهنم باز موند!
با طنازی تکه ایی از موهای طلاییشو پشت گوش زد..
۲.۵k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.