۲۳
#۲۳
مژه های بلندش مثله سایبون دور چشاش بودن..
+یاشا..یاشا دخترم؟!.
این صدای مردی بود که یاشا را صدا میزد..
یاشا سمت راهرو اتاق های خواب رفت..
به خودم اومدم و پشت سرش رفتم..وارد اتاق شد..منم وارد شدم..
روی تخت کنار مردی حدودا پنجاه ساله نشست!
مرد دستی به موهای طلایی یاشا کشید..
این مرد همون مرد توی عکس بود..پدو یاشا!
مرد-میخوام باهات صحبت کنم..!
یاشا لبخند روی لبش را پر رنگ تر کرد..
یاشا-میشنوم باباجان..
مرد نفسشو با پوف داد بیرون..
دستهای ظریف یاشا رو توی دستهای قوی خود گرفت..
مرد-یاشا..شاهین رو میشناسی؟!
لبخند یاشا محو شد جاش رو به اخم کم رنگی داد..
یاشا-بله..میشناسم..!
مرد-اون از تو خواستگاری کرده!
قطره اشکی از چشمهای سبز یاشا روی گونش چکید..
با صدای لرزون گفت..
یاشا-شما چی گفتید؟!
مرد با انگشت سبابه اشک یاشا رو پاک کرد..
مرد-خب معلومه قبول نکردم..
یاشا نفسی آسوده کشید..
یاشا-ممنون باباجان..!من هیچ علاقه ایی به اون نداشتم...!
یهو همه جارو سیاهی مطلق گرفت..چشمامو روی هم فشار دادم تا شاید دیدم درست بشه..با صورت یاشا مواجه شدم...
هیچ خبری از اون زیبایی توی صورتش نبود!
خواستم از اسارتش بیام بیرون که منو محکم تر چسپوند به خودم..
نفس برام نمیومد..
قلبم تند تند میکوبید..عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود...
یاشا مچهای دستمو با یه دستش گرفت..
یاشا-اون دوستات باید بمیرن..!
روی زبونم لکنت افتاده بود..
-چ..چ..چ..چر..چر..چرا؟!
محکم هلم داد که خوردم زمین...
از ترس نشسته کنی عقب عقب رفتمو..
و بزور از جا پاشدم سمت خروجی زیر زمین دویدم!
سریعا با چوب طی دکمه رو زدم که زیر زمین بسته شد..تکیه به دیوار دادمو نفس عمیقی کشیدم..
عرشیا-یلدا!
با صدای پر از تعجب عرشیا یه بالا رفتم..
دستمو گذاشتم رو قلبم که توی سینه بیتابی میکرد..
اومد سمتم..
عرشیا-اون زیر بودی؟!
-آ..آ..آره!
صورت پر تعجبش به صورتی عصبی تبدیل شد دستشو بالا برد و صداس سیلیش توی سالن پیچید..
با بهت دستمو گذاشتم جای سیلیـ..
عرشیا-خیلی..خیلی..
حرفشو خورد..
عرشیا-یاشا میگفت..میگفت تو با منی..اونقدر نترس جلوش میری؟!...پس تو با یاشا همدستی!
چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد..
عرشیا-الان میرم و به همه میگم..تا بقیه هم بفهمن چه ابلهی هستی..!خاعن!
خواست بره که سریع پریدم جلوش..
اشک تو چشام بازی میکرد..
-چی چیو با یاشاهم؟!فک کنم حالت خوب نیست!
عربده کشید..
عرشیا-پس اون زیر چه غلطی میکردی؟!
چرا اون داشت تیکه تیکمون میکرد ولی به تو آسیبی نرسوند؟!هان؟!..گمشو از جلوم..
جیغ کشیدم!
-نمیرم!..عرشیا بخدا من هیچ کاری نکردم..!
عرشیا-هه!
قلبم فشرده شد..
چه دلیلی داشت که فکر بکنه با یاشا همدستم..؟!
اشک جلو دیدمو تار میکرد..
کنارم زد که برخوردم به دیوار..دستمو گذاشتم روی پیشونیم..جای کبودیا تیر میکشیدن..برگشتم سمتش که
از سقف چند قطره خون چکید روی کتونی سفید عرشیا..عرشیابه کتونی و بعد به سقف نگاهی کرد که یهو از بالا یاشا ظاهر شد،با دو دستش گلوی عرشیا رو گرفتو اونو بالا کشید..
از ترس و ته دل جیغی کشیدم..
-نه!
غیبش زد..
نالیدم..
-عرشیا..!
به سقف نگاه کردم..هیچ خطی یا نشونی از اینکه عرشیا از سقف بالا برده شده باشه نبود!
مژه های بلندش مثله سایبون دور چشاش بودن..
+یاشا..یاشا دخترم؟!.
این صدای مردی بود که یاشا را صدا میزد..
یاشا سمت راهرو اتاق های خواب رفت..
به خودم اومدم و پشت سرش رفتم..وارد اتاق شد..منم وارد شدم..
روی تخت کنار مردی حدودا پنجاه ساله نشست!
مرد دستی به موهای طلایی یاشا کشید..
این مرد همون مرد توی عکس بود..پدو یاشا!
مرد-میخوام باهات صحبت کنم..!
یاشا لبخند روی لبش را پر رنگ تر کرد..
یاشا-میشنوم باباجان..
مرد نفسشو با پوف داد بیرون..
دستهای ظریف یاشا رو توی دستهای قوی خود گرفت..
مرد-یاشا..شاهین رو میشناسی؟!
لبخند یاشا محو شد جاش رو به اخم کم رنگی داد..
یاشا-بله..میشناسم..!
مرد-اون از تو خواستگاری کرده!
قطره اشکی از چشمهای سبز یاشا روی گونش چکید..
با صدای لرزون گفت..
یاشا-شما چی گفتید؟!
مرد با انگشت سبابه اشک یاشا رو پاک کرد..
مرد-خب معلومه قبول نکردم..
یاشا نفسی آسوده کشید..
یاشا-ممنون باباجان..!من هیچ علاقه ایی به اون نداشتم...!
یهو همه جارو سیاهی مطلق گرفت..چشمامو روی هم فشار دادم تا شاید دیدم درست بشه..با صورت یاشا مواجه شدم...
هیچ خبری از اون زیبایی توی صورتش نبود!
خواستم از اسارتش بیام بیرون که منو محکم تر چسپوند به خودم..
نفس برام نمیومد..
قلبم تند تند میکوبید..عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود...
یاشا مچهای دستمو با یه دستش گرفت..
یاشا-اون دوستات باید بمیرن..!
روی زبونم لکنت افتاده بود..
-چ..چ..چ..چر..چر..چرا؟!
محکم هلم داد که خوردم زمین...
از ترس نشسته کنی عقب عقب رفتمو..
و بزور از جا پاشدم سمت خروجی زیر زمین دویدم!
سریعا با چوب طی دکمه رو زدم که زیر زمین بسته شد..تکیه به دیوار دادمو نفس عمیقی کشیدم..
عرشیا-یلدا!
با صدای پر از تعجب عرشیا یه بالا رفتم..
دستمو گذاشتم رو قلبم که توی سینه بیتابی میکرد..
اومد سمتم..
عرشیا-اون زیر بودی؟!
-آ..آ..آره!
صورت پر تعجبش به صورتی عصبی تبدیل شد دستشو بالا برد و صداس سیلیش توی سالن پیچید..
با بهت دستمو گذاشتم جای سیلیـ..
عرشیا-خیلی..خیلی..
حرفشو خورد..
عرشیا-یاشا میگفت..میگفت تو با منی..اونقدر نترس جلوش میری؟!...پس تو با یاشا همدستی!
چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد..
عرشیا-الان میرم و به همه میگم..تا بقیه هم بفهمن چه ابلهی هستی..!خاعن!
خواست بره که سریع پریدم جلوش..
اشک تو چشام بازی میکرد..
-چی چیو با یاشاهم؟!فک کنم حالت خوب نیست!
عربده کشید..
عرشیا-پس اون زیر چه غلطی میکردی؟!
چرا اون داشت تیکه تیکمون میکرد ولی به تو آسیبی نرسوند؟!هان؟!..گمشو از جلوم..
جیغ کشیدم!
-نمیرم!..عرشیا بخدا من هیچ کاری نکردم..!
عرشیا-هه!
قلبم فشرده شد..
چه دلیلی داشت که فکر بکنه با یاشا همدستم..؟!
اشک جلو دیدمو تار میکرد..
کنارم زد که برخوردم به دیوار..دستمو گذاشتم روی پیشونیم..جای کبودیا تیر میکشیدن..برگشتم سمتش که
از سقف چند قطره خون چکید روی کتونی سفید عرشیا..عرشیابه کتونی و بعد به سقف نگاهی کرد که یهو از بالا یاشا ظاهر شد،با دو دستش گلوی عرشیا رو گرفتو اونو بالا کشید..
از ترس و ته دل جیغی کشیدم..
-نه!
غیبش زد..
نالیدم..
-عرشیا..!
به سقف نگاه کردم..هیچ خطی یا نشونی از اینکه عرشیا از سقف بالا برده شده باشه نبود!
۳.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.