ماموریت( پارت چهارم )
ماموریت( پارت چهارم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : خیلی خب...! ( یه کلید به نامجون داد )
این کلید اتاق سمت چپ..بگیر !
نامجون : ممنون....
نامجون رفت تا اتاقش رو پیدا کنه....
ا/ت : هوففففف....
رفتم تو اتاق خودم و به نیک فکر میکردم مثل همیشه....
( ۲ سال قبل )
ا/ت : نیک....
نیک :بله؟
ا/ت: امممم...من امروز ماموریت دارم...میشه بیای کمکم کنی؟
نیک : ( خنده ) البته...!
ا/ت : ( نیک رو بغل کرد) خیلی ممنون...تو بهترینیییی!!!
نیک ا/ت رو تو بغلش چرخوند و سرش رو بوس کرد....
روز ماموریت شد من و نیک رفتیم تا یه مجرم که ۷ تا آدم کشته رو پیدا و دستگیر کنیم...کار سختی بود! البته برای من!
نیک : ( آروم ) ا/ت...
ا/ت : بله...؟ ( آروم )
نیک : من از اینور میرم توام از اونور برو...( اشاره کرد )
ا/ت : باشه...( آروم )
من رفتم همون جایی که نیک گفت و همه جارو گشتم کلتم رو از جیبم درآوردم بایه چراغ قوه و همه جارو خوب نگاه میکردم...که یهو صدای تفنگ تو طبقه ی ۵ اومد!!!! همونجایی که نیک بود!!!!
سریع با تمام قدرتم دویدم سمت طبقهی ۵ و جسد نیک رو دیدم که یه قلبش تیر خورده بود!!!!
ناخواسته افتادم زمین....و شوکه شده بودم....احساس کردم دنیا رو ازم گرفتن!!!!
ا/ت : ( گریه ) نیککککک....پاشووووو!!!!
نههههههه....!!!!
همون موقع نیروی پشتیبانی رسید و نیک رو برد.....و این همون پرونده ای بود که رعییس گفت بیخیالش شم!!!
نیک بهترین دوست و رفیق من بود....توی تمام زندگیم اون بهترین آدم بود برای من...اما اون دیگه رفته!
( زمان حال )
یه اشک از چشمام افتاد پایین و قلبم تند تند میزد.....
من حتا چند ماه توی تيمارستان بستری بودم..آنقدر که شوکه بودم....!!!
اگر لایک نکنی همین🗡میکنم تو....دستتون 🗿🗡
* ویو ا/ت *
ا/ت : خیلی خب...! ( یه کلید به نامجون داد )
این کلید اتاق سمت چپ..بگیر !
نامجون : ممنون....
نامجون رفت تا اتاقش رو پیدا کنه....
ا/ت : هوففففف....
رفتم تو اتاق خودم و به نیک فکر میکردم مثل همیشه....
( ۲ سال قبل )
ا/ت : نیک....
نیک :بله؟
ا/ت: امممم...من امروز ماموریت دارم...میشه بیای کمکم کنی؟
نیک : ( خنده ) البته...!
ا/ت : ( نیک رو بغل کرد) خیلی ممنون...تو بهترینیییی!!!
نیک ا/ت رو تو بغلش چرخوند و سرش رو بوس کرد....
روز ماموریت شد من و نیک رفتیم تا یه مجرم که ۷ تا آدم کشته رو پیدا و دستگیر کنیم...کار سختی بود! البته برای من!
نیک : ( آروم ) ا/ت...
ا/ت : بله...؟ ( آروم )
نیک : من از اینور میرم توام از اونور برو...( اشاره کرد )
ا/ت : باشه...( آروم )
من رفتم همون جایی که نیک گفت و همه جارو گشتم کلتم رو از جیبم درآوردم بایه چراغ قوه و همه جارو خوب نگاه میکردم...که یهو صدای تفنگ تو طبقه ی ۵ اومد!!!! همونجایی که نیک بود!!!!
سریع با تمام قدرتم دویدم سمت طبقهی ۵ و جسد نیک رو دیدم که یه قلبش تیر خورده بود!!!!
ناخواسته افتادم زمین....و شوکه شده بودم....احساس کردم دنیا رو ازم گرفتن!!!!
ا/ت : ( گریه ) نیککککک....پاشووووو!!!!
نههههههه....!!!!
همون موقع نیروی پشتیبانی رسید و نیک رو برد.....و این همون پرونده ای بود که رعییس گفت بیخیالش شم!!!
نیک بهترین دوست و رفیق من بود....توی تمام زندگیم اون بهترین آدم بود برای من...اما اون دیگه رفته!
( زمان حال )
یه اشک از چشمام افتاد پایین و قلبم تند تند میزد.....
من حتا چند ماه توی تيمارستان بستری بودم..آنقدر که شوکه بودم....!!!
اگر لایک نکنی همین🗡میکنم تو....دستتون 🗿🗡
۱۸.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.