رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۵
بلا:جانم؟عذاب؟هه کی اینطور؟اوه واو جرعتت رو تحسین میکنم اما از این خبرا نیست...و خب بهت قول نمیدم سالم بمونی
ی کارتر از تو جیبش درآورد و بند دور دستاشو باز کرد و بلند شد...و قبل از اینکه هر اتفاقی بیوفته...چرخید و با پا یدونه زد تو صورتش
بلا:اگه پلیس اومد مواظب خودت باش...
اینو گفت و از پنجره پرید پایین و فرار کرد...دقیق نمیدونست داره کجا میره...شب بود و همه جا تاریک بود و جایی بود که شبیه به خارج از شهره...گوشیش رو از جیبش درآورد...ساعت ۹ شب بود...قطعا تا الان یونجون نگرانش شده بود
شماره فرد مورد نظرش رو گرفت و منتظر موند تا جواب بده
بعد از چند بوق جواب داد...
بلا:بیا به لوکیشنی که برات میفرستم...پشمکم رو هم با خودت بیار
+:اوکی
بلا همینطور منتظر مونده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید...
تا تونست از اونجا دور شد...دوید و دوید و دوید تا جایی که دیگه صدایی نیومد
روی چمن ها نشست و دستی به صورتش کشید
بلا:کی قراره تموم بشه؟چرا چیزی رو شروع کردم که نمیتونم تمومش کنم..آه خدای من...
همینطور که با خودش فکر میکرد صدای آشنایی به گوشش رسید
_:بلا؟تویی؟
بلا سرشو آورد بالا و بلند شد:اوه بلاخره رسیدید
+:اره دیگه...خب چیکار کنیم؟میخوای بریم لِری؟
بلا:اره فک کنم اونجا بهتره....با ماشین اومدید یا موتور
_:ماشین
بلا:عالیه بریم
+:چرا لبت زخمیه؟زیر گردنت هم خون خشک شده...لباسات خاکی آن...چخبرته؟
بلا:داشتم از دست این دیوونه فرار میکردم برا همین...به اینا اهمیت نده بیا فقط زودتر بریم
سوار ماشین شدن و حرکت کردن...مسیر طولانی ای بود حدود یک ساعت و نصفی طول کشید...اواسط راه بود که بلا خوابید
خسته بود...خیلی خسته بود احساس میکرد بار سنگینی رو دوششه که برطرف نمیشه...درمونده بود و نمیدونست باید چیکار کنه....خیلی گیج بود
میخواست یکم استراحت کنه...یکم آرامش ببینه اما هنوز خیلی کار داشت وقت استراحت نبود
بعد چند یک ساعت و نیم راه بلاخره رسیدن...
_:بلا...بلا...بیدار شو...رسیدیم
بلا کم کم چشاشو باز کرد و اطرافش رو دید:آه...باشه..
از ماشین پیاده شدن و وارد شدن...بلا احساس میکرد لباساش براش سنگینن...رفت اتاقش و ی هودی با یک شلوار راحتی پوشید
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۵
بلا:جانم؟عذاب؟هه کی اینطور؟اوه واو جرعتت رو تحسین میکنم اما از این خبرا نیست...و خب بهت قول نمیدم سالم بمونی
ی کارتر از تو جیبش درآورد و بند دور دستاشو باز کرد و بلند شد...و قبل از اینکه هر اتفاقی بیوفته...چرخید و با پا یدونه زد تو صورتش
بلا:اگه پلیس اومد مواظب خودت باش...
اینو گفت و از پنجره پرید پایین و فرار کرد...دقیق نمیدونست داره کجا میره...شب بود و همه جا تاریک بود و جایی بود که شبیه به خارج از شهره...گوشیش رو از جیبش درآورد...ساعت ۹ شب بود...قطعا تا الان یونجون نگرانش شده بود
شماره فرد مورد نظرش رو گرفت و منتظر موند تا جواب بده
بعد از چند بوق جواب داد...
بلا:بیا به لوکیشنی که برات میفرستم...پشمکم رو هم با خودت بیار
+:اوکی
بلا همینطور منتظر مونده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید...
تا تونست از اونجا دور شد...دوید و دوید و دوید تا جایی که دیگه صدایی نیومد
روی چمن ها نشست و دستی به صورتش کشید
بلا:کی قراره تموم بشه؟چرا چیزی رو شروع کردم که نمیتونم تمومش کنم..آه خدای من...
همینطور که با خودش فکر میکرد صدای آشنایی به گوشش رسید
_:بلا؟تویی؟
بلا سرشو آورد بالا و بلند شد:اوه بلاخره رسیدید
+:اره دیگه...خب چیکار کنیم؟میخوای بریم لِری؟
بلا:اره فک کنم اونجا بهتره....با ماشین اومدید یا موتور
_:ماشین
بلا:عالیه بریم
+:چرا لبت زخمیه؟زیر گردنت هم خون خشک شده...لباسات خاکی آن...چخبرته؟
بلا:داشتم از دست این دیوونه فرار میکردم برا همین...به اینا اهمیت نده بیا فقط زودتر بریم
سوار ماشین شدن و حرکت کردن...مسیر طولانی ای بود حدود یک ساعت و نصفی طول کشید...اواسط راه بود که بلا خوابید
خسته بود...خیلی خسته بود احساس میکرد بار سنگینی رو دوششه که برطرف نمیشه...درمونده بود و نمیدونست باید چیکار کنه....خیلی گیج بود
میخواست یکم استراحت کنه...یکم آرامش ببینه اما هنوز خیلی کار داشت وقت استراحت نبود
بعد چند یک ساعت و نیم راه بلاخره رسیدن...
_:بلا...بلا...بیدار شو...رسیدیم
بلا کم کم چشاشو باز کرد و اطرافش رو دید:آه...باشه..
از ماشین پیاده شدن و وارد شدن...بلا احساس میکرد لباساش براش سنگینن...رفت اتاقش و ی هودی با یک شلوار راحتی پوشید
۳.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.