برده عشق
برده عشق
P⁸
..
جلو در مزرعه بابام ماشین رو پارک کرد..
الیزه: خیلی ممنون..بفرمایید بیاید تو.
جیمین: ممنون نمیخوام مزاحم بشم..اگه خدا خواست یه وقت دیگه..
الیزه: پس خدانگهدار..
جیمین:فعلا
از ماشین پیاده شدم..و دو قدمی دور شدم..ماشین رو روشن کرد و بعد از تکون دادن دست راه افتاد..
به سمت خونه قدم برداشتم..
جلو در وایستادم و زنگ درو فشار دادم که صدای مامانم از تو خونه اومد..
درو باز کرد که با دیدنم چند قطره اشک از چشماش ریخت کف زمین..
م،الیزه: الیزه!!
ساکم رو کف زمین گذاشتم و دستام رو واسه به آغوش گرفتن مامانم باز کردم..
تا دستای گرمش دوری تنم حلقه شدم همهی خسته گیم از تنم خارج شد..
م،الیزه: بابات گفت نمیایی..
الیزه: اما من بهش گفته بودم میام.
م،الیزه: هی مرد..داشت دروغ میگفته
الیزه: میخواسته..متعجب بشی..
م،الیزه: مرسی که اومدی..میدونی که چقدر دلمون واست تنگ شده بود ..
الیزه: من بیشتر..اما واقعا وقت نمیکردم بیام دیدنتون..
ازم جدا شد..
با دستش صورتم رو لمس کرد و از دم در کنار رفت..
م،الیزه: بیا تو عزیزم..
ساکم رو برداشتم و وارد خونه شدم..
که همزمان کاملیا هم از اتاقش بیرون شد..تا منو دید به سمتم خیز برداشت و بغلم کرد..
کاملیا: وای وای..ببین کی اومده..
الیزه: سلام کردن بلد نیستی..
کاملیا: از خوشحالی یادم رفت سلام بدم.
لبخندی زدم که از جدا شد..دستاش رو قاب صورتم کرد و همزمان که یکی از آبرو هاش و بالا نگهداشته بود چهار چشمی صورتم رو آنالیز کرد..
کاملیا: صورتت چروک شده که این یعنی سنت رفته بالا..
الیزه: اصلا به خود نگاه کردی!
کاملیا: نگاه چقدر صورتم خوبه..
الیزه: بدو بچه..تو چرا درست رو نمیخونی..مگه سال آخر نیستی...
کاملیا: هستم.
الیزه: مامان این همیشه اینجوریه..واقعا که..
صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم مامانم با یه فنجون قهوه و بشقاب که توش شیرینی موردعلاقه ام بود و روی میز جلوم گذاشت..
م،الیزه: چجوری اومدی..مسیر رو برف نبسته بود..
الیزه: نمیدونم اما فک کنم دیشب مسیر و بسته بودن..
م،الیزه:کِی راه افتادی..
الیزه: دیروز ساعت رو یادم نیس..شاید تا شب رسيده بودم اما ترافیک تو پاریس بیشتر از قبل شده بود و تاکسی داغ کرد..
م،الیزه: منتظر موندی تا تاکسی دوباره درست بشه..
الیزه: نه یه پسره به اسم جیمین که ژنراله..منو رسوند..
کاملیا: ژنرال..بهت پیشنهاد داد قبولش کردی..کِی عروسی میکنین..
الیزه: دهنت رو ببند بچه..
پشت سرم ایستاد و در حالکه سرشو رو روی شونم گذاشته بود..کنار گوشم زمزمه کرد..
کاملیا:....
غلط املایی بود معذرت 💫
P⁸
..
جلو در مزرعه بابام ماشین رو پارک کرد..
الیزه: خیلی ممنون..بفرمایید بیاید تو.
جیمین: ممنون نمیخوام مزاحم بشم..اگه خدا خواست یه وقت دیگه..
الیزه: پس خدانگهدار..
جیمین:فعلا
از ماشین پیاده شدم..و دو قدمی دور شدم..ماشین رو روشن کرد و بعد از تکون دادن دست راه افتاد..
به سمت خونه قدم برداشتم..
جلو در وایستادم و زنگ درو فشار دادم که صدای مامانم از تو خونه اومد..
درو باز کرد که با دیدنم چند قطره اشک از چشماش ریخت کف زمین..
م،الیزه: الیزه!!
ساکم رو کف زمین گذاشتم و دستام رو واسه به آغوش گرفتن مامانم باز کردم..
تا دستای گرمش دوری تنم حلقه شدم همهی خسته گیم از تنم خارج شد..
م،الیزه: بابات گفت نمیایی..
الیزه: اما من بهش گفته بودم میام.
م،الیزه: هی مرد..داشت دروغ میگفته
الیزه: میخواسته..متعجب بشی..
م،الیزه: مرسی که اومدی..میدونی که چقدر دلمون واست تنگ شده بود ..
الیزه: من بیشتر..اما واقعا وقت نمیکردم بیام دیدنتون..
ازم جدا شد..
با دستش صورتم رو لمس کرد و از دم در کنار رفت..
م،الیزه: بیا تو عزیزم..
ساکم رو برداشتم و وارد خونه شدم..
که همزمان کاملیا هم از اتاقش بیرون شد..تا منو دید به سمتم خیز برداشت و بغلم کرد..
کاملیا: وای وای..ببین کی اومده..
الیزه: سلام کردن بلد نیستی..
کاملیا: از خوشحالی یادم رفت سلام بدم.
لبخندی زدم که از جدا شد..دستاش رو قاب صورتم کرد و همزمان که یکی از آبرو هاش و بالا نگهداشته بود چهار چشمی صورتم رو آنالیز کرد..
کاملیا: صورتت چروک شده که این یعنی سنت رفته بالا..
الیزه: اصلا به خود نگاه کردی!
کاملیا: نگاه چقدر صورتم خوبه..
الیزه: بدو بچه..تو چرا درست رو نمیخونی..مگه سال آخر نیستی...
کاملیا: هستم.
الیزه: مامان این همیشه اینجوریه..واقعا که..
صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم مامانم با یه فنجون قهوه و بشقاب که توش شیرینی موردعلاقه ام بود و روی میز جلوم گذاشت..
م،الیزه: چجوری اومدی..مسیر رو برف نبسته بود..
الیزه: نمیدونم اما فک کنم دیشب مسیر و بسته بودن..
م،الیزه:کِی راه افتادی..
الیزه: دیروز ساعت رو یادم نیس..شاید تا شب رسيده بودم اما ترافیک تو پاریس بیشتر از قبل شده بود و تاکسی داغ کرد..
م،الیزه: منتظر موندی تا تاکسی دوباره درست بشه..
الیزه: نه یه پسره به اسم جیمین که ژنراله..منو رسوند..
کاملیا: ژنرال..بهت پیشنهاد داد قبولش کردی..کِی عروسی میکنین..
الیزه: دهنت رو ببند بچه..
پشت سرم ایستاد و در حالکه سرشو رو روی شونم گذاشته بود..کنار گوشم زمزمه کرد..
کاملیا:....
غلط املایی بود معذرت 💫
۲۷.۳k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.