part⁹
part⁹
پیام: نارنگی دلش میخواد که باغبون بچینش؟
بعد از خوندن پیامش لبخندی ناخواه روی لبم نشست. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و کمی صفحه گوشی رو به صورتم نزدیک تر کردم
پیام: +از خدامه! ولی خب..
دست هام در حال جنبیدن روی کیبورد بود اما با مورد مخاطب قرار گرفته شدنم توسط پدر گوشی رو به سرعت خاموش کرد و نگاهم رو به سمتی که صدای پدرم میومد دادم. با غضب در حال رصد کردنم بود. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم، با قدم های شمرده و لبخندی مضحک به سمتش رفتم
+چیزی شده؟* آروم و با لبخند اجباری
اتمام ویو امیلیا
کیمبزرگ: به نظرت اومدیم اینجا که تو سرت توی اون گوشی لعنت شده باشه؟
+ هیچ ایده ای ندارم پاپا، من تو ذهن یک موسس شرکت وارداتی دو قطبی نیستم که از دست بر قضا پسرش هم مثله خودشه!
کیم بزرگ: درست حرف بزن احمق ، میدونی اگه ارتباطاتمون قوی بشه چ.....
حضور پدر جونگ کوک مجال اتمام جمله ی کیم بزرگ رو نداد
یوجین: دخترم....چرا اینجایی؟ برو جای بچه ها!* با لبخند
یوجین: کم کم دارن دیوونه بازی هاشون رو شروع میکنن* همراه با خنده های پولدارانه
امیلیا نگاهی به اون سمت حیاط انداخت، جایی که بچه ها جمع شده بودن . نفس عمیقی کشید و سوالی که تو ذهنش نقش بسته بود رو به زبون آورد
+آقای جئون ببخشید میپرسم اما چرا پدرم رو دعوت کردین؟ * نگاهی مختصر به کیم بزرگ
یوجین نگاهش رو از کیم بزرگ گرفت و با تعجب به امیلیا داد بعد از مکث کوتاهی لب زد
یوجین: بلاخره...دوست خانوادگی هستیم! لازم دونستم تو این..
+اما شما کمتر از چند ماه هست که پد....
کیم بزرگ: بسه !*جدی
کیم بزرگ: امیلی برو جای بچه ها!* غریده
چیزی تو گلوی دخترک شکفته شد، چیزی که باعث سنگینی حالش پیشد. به سرکوفت های پدرش عادت کرده بود اما تا به حال جلوی دیگران تخریب نشده بود!
+من برمیگردم خونه* بی احساس و عصبی
کیم بزرگ: باهم برمیگردیم!
+شرمنده اما حالم خوب نیست
دختر از توی کیفش جعبه ای رو در اورد و به یوجین داد
+از طرف من به پسرتون تبریک بگید! بازم ممنون
با اتمام حرفش به سمت در خروجی حرکت کرد، میتونست نگاه های ذوب کننده ی پدرش رو حس بکنه و میدونست بی احترامی شدیدی به یوجین کرده و قراره به سختی توسط پدرش تنبیه بشه ولی در حال حاضر براش ارزش و اهمیتی نداشت
پیام: نارنگی دلش میخواد که باغبون بچینش؟
بعد از خوندن پیامش لبخندی ناخواه روی لبم نشست. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و کمی صفحه گوشی رو به صورتم نزدیک تر کردم
پیام: +از خدامه! ولی خب..
دست هام در حال جنبیدن روی کیبورد بود اما با مورد مخاطب قرار گرفته شدنم توسط پدر گوشی رو به سرعت خاموش کرد و نگاهم رو به سمتی که صدای پدرم میومد دادم. با غضب در حال رصد کردنم بود. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم، با قدم های شمرده و لبخندی مضحک به سمتش رفتم
+چیزی شده؟* آروم و با لبخند اجباری
اتمام ویو امیلیا
کیمبزرگ: به نظرت اومدیم اینجا که تو سرت توی اون گوشی لعنت شده باشه؟
+ هیچ ایده ای ندارم پاپا، من تو ذهن یک موسس شرکت وارداتی دو قطبی نیستم که از دست بر قضا پسرش هم مثله خودشه!
کیم بزرگ: درست حرف بزن احمق ، میدونی اگه ارتباطاتمون قوی بشه چ.....
حضور پدر جونگ کوک مجال اتمام جمله ی کیم بزرگ رو نداد
یوجین: دخترم....چرا اینجایی؟ برو جای بچه ها!* با لبخند
یوجین: کم کم دارن دیوونه بازی هاشون رو شروع میکنن* همراه با خنده های پولدارانه
امیلیا نگاهی به اون سمت حیاط انداخت، جایی که بچه ها جمع شده بودن . نفس عمیقی کشید و سوالی که تو ذهنش نقش بسته بود رو به زبون آورد
+آقای جئون ببخشید میپرسم اما چرا پدرم رو دعوت کردین؟ * نگاهی مختصر به کیم بزرگ
یوجین نگاهش رو از کیم بزرگ گرفت و با تعجب به امیلیا داد بعد از مکث کوتاهی لب زد
یوجین: بلاخره...دوست خانوادگی هستیم! لازم دونستم تو این..
+اما شما کمتر از چند ماه هست که پد....
کیم بزرگ: بسه !*جدی
کیم بزرگ: امیلی برو جای بچه ها!* غریده
چیزی تو گلوی دخترک شکفته شد، چیزی که باعث سنگینی حالش پیشد. به سرکوفت های پدرش عادت کرده بود اما تا به حال جلوی دیگران تخریب نشده بود!
+من برمیگردم خونه* بی احساس و عصبی
کیم بزرگ: باهم برمیگردیم!
+شرمنده اما حالم خوب نیست
دختر از توی کیفش جعبه ای رو در اورد و به یوجین داد
+از طرف من به پسرتون تبریک بگید! بازم ممنون
با اتمام حرفش به سمت در خروجی حرکت کرد، میتونست نگاه های ذوب کننده ی پدرش رو حس بکنه و میدونست بی احترامی شدیدی به یوجین کرده و قراره به سختی توسط پدرش تنبیه بشه ولی در حال حاضر براش ارزش و اهمیتی نداشت
۲۶۰
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.