part¹¹
part¹¹
A day later
+من نمیرم تو اون اتاق!* بلند
کیم: فکر کردی اینقدر بی غیرت شدم که از این مسئله به این مهمی با بی توجهی بگذرم؟* داد
+تو حرف منو باور میکنی یا حرف اون زن رو؟
تو چشم هاش دنبال پرتوی نور و امید بودم، انتظار داشتم اعتراف کنه که بهم اعتماد داره، حداقل بیشتر از اون زنیکه ، منشی عوضیش!
کیم: تو هنوز بچه ای!...
+باشه، برفرض من با اون پسر بودم!چیکار میکنی بابا ها؟* همراه با داد
اتمام ویو امیلی
کیم نگاهی به بادیگارد دخترش انداخت و با اشاره ی سر بهش فهموند که دخترش رو به داخل اتاق ببره. بی توجه به فریاد های دخترکی که التماسش میکرد تا بیخیال شه؛
بیست دقیقه ای گذشته بود، کیم بزرگ در طی این ده دقیقه چندین نخ سیگار رو دود کرد و در پی یافتن این بود که چرا ابهتش در برابر دخترش از بین رفته. در افکارش غرق شده بود اما با صدای باز و بسته شدن در به دنیا کنونی برگشت. سر تا پای دخترش رو برانداز کرد و در نهایت چشم به پزشک زن دوخت
دکتر به پدر امیلی برگه ی آزمایش رو داد و پس از ادای احترام به اتاقش برگشت.
کیم بی تعلل و هدر دادن وقت برگه ی آزمایش رو مطالعه کرد و نگاهی به دخترش انداخت. چهره رنگ پریده، چشمای سرخ لب های ترک برداشت و هزاران چیز دیگر که در صورت امیلی بیش از حد پررنگ بود !
A few moments later
با توقف ماشین پشت چراغ قرمز به آسمون غمناک شهر چشم دوخت،تلفن همراهش که در فشار بیان دستاش در حال متلاشی شدن بود روشن کرد و بعد از ورود به آپ واتساپ به مامانش پیام داد
+کی برمیگردی خونه؟
A week later
بعد از اتمام رنگ امیزی قطره ی اشکی که بر روی صورت طرحش روانه کرد بود ،قلمو رو کنار گذاشت. همین الانش هم برای رفتن به سالن غذاخوری دیر کرده بود، اما نمیتونست از اثری که خلق کرده بود بگذره. از طراحی که با آبرنگ کار شده بود عکسی گرفت و بعد از قرار دادنش در معرض باد از کلاس خارج شد.
ویو امیلیا
وارد سالن غذاخوری شدم، چشمم رو با هدف پیدا کردن دایان به اطراف چرخوندم، اون تنها شخصی بود که توی این یک هفته مرهم من بود و باعث شده بود کمی از اتفاق افتضاح هفته ی گذشته رو از یاد ببرم. بعد از برداشتن سینی و ظرف در همان لحظه که توی لاین ایستادم در پی جستجوی دایان بودم؛ ناگهان چشمم به دایان افتاد که در حال لرزیدن بود، سر میزی که نشسته بود اکیپ جئون جمع شده بودن...
A day later
+من نمیرم تو اون اتاق!* بلند
کیم: فکر کردی اینقدر بی غیرت شدم که از این مسئله به این مهمی با بی توجهی بگذرم؟* داد
+تو حرف منو باور میکنی یا حرف اون زن رو؟
تو چشم هاش دنبال پرتوی نور و امید بودم، انتظار داشتم اعتراف کنه که بهم اعتماد داره، حداقل بیشتر از اون زنیکه ، منشی عوضیش!
کیم: تو هنوز بچه ای!...
+باشه، برفرض من با اون پسر بودم!چیکار میکنی بابا ها؟* همراه با داد
اتمام ویو امیلی
کیم نگاهی به بادیگارد دخترش انداخت و با اشاره ی سر بهش فهموند که دخترش رو به داخل اتاق ببره. بی توجه به فریاد های دخترکی که التماسش میکرد تا بیخیال شه؛
بیست دقیقه ای گذشته بود، کیم بزرگ در طی این ده دقیقه چندین نخ سیگار رو دود کرد و در پی یافتن این بود که چرا ابهتش در برابر دخترش از بین رفته. در افکارش غرق شده بود اما با صدای باز و بسته شدن در به دنیا کنونی برگشت. سر تا پای دخترش رو برانداز کرد و در نهایت چشم به پزشک زن دوخت
دکتر به پدر امیلی برگه ی آزمایش رو داد و پس از ادای احترام به اتاقش برگشت.
کیم بی تعلل و هدر دادن وقت برگه ی آزمایش رو مطالعه کرد و نگاهی به دخترش انداخت. چهره رنگ پریده، چشمای سرخ لب های ترک برداشت و هزاران چیز دیگر که در صورت امیلی بیش از حد پررنگ بود !
A few moments later
با توقف ماشین پشت چراغ قرمز به آسمون غمناک شهر چشم دوخت،تلفن همراهش که در فشار بیان دستاش در حال متلاشی شدن بود روشن کرد و بعد از ورود به آپ واتساپ به مامانش پیام داد
+کی برمیگردی خونه؟
A week later
بعد از اتمام رنگ امیزی قطره ی اشکی که بر روی صورت طرحش روانه کرد بود ،قلمو رو کنار گذاشت. همین الانش هم برای رفتن به سالن غذاخوری دیر کرده بود، اما نمیتونست از اثری که خلق کرده بود بگذره. از طراحی که با آبرنگ کار شده بود عکسی گرفت و بعد از قرار دادنش در معرض باد از کلاس خارج شد.
ویو امیلیا
وارد سالن غذاخوری شدم، چشمم رو با هدف پیدا کردن دایان به اطراف چرخوندم، اون تنها شخصی بود که توی این یک هفته مرهم من بود و باعث شده بود کمی از اتفاق افتضاح هفته ی گذشته رو از یاد ببرم. بعد از برداشتن سینی و ظرف در همان لحظه که توی لاین ایستادم در پی جستجوی دایان بودم؛ ناگهان چشمم به دایان افتاد که در حال لرزیدن بود، سر میزی که نشسته بود اکیپ جئون جمع شده بودن...
۲.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.