پارت۸۲
پارت۸۲
پدریوری:خب حالا میخوای اینجا هم یه عروسی بگیری
یوری:اره که فامیلامون اینجا هم بیان و هم منو ببینن هم داماد و
دایی یوری:خب پولش
یوری:پول که هست
خاله یوری:خب باید زود اقدام کنین که کارا انجام بشه تا اینجا هستین
یوری:اره خب حالا که فعلا هستیم منم دسته گلم که همش از مروارید بود اونو اوردم چون هم قشنگه هم به صرفه
خاله کوچیک یوری:خب اره دیگه همون
یوری:از فردا هم میریم دنبال کاراش
دایی کوچیک :اره دیگه مثلا فردا برا لباس عروس و اینا بعدم بقیه روزا هم برا تالار و خریدا
یوری:اره دیگه با برنامه ریزی پیش میریم تهیونگ نظر تو چیه
تهیونگ:منم موافقم هرکاری دوست داری انجام بده عزیزم
یوجین:یوری باتو چیکار کرده انقدر به حرفش گوش میدی
یئون وو:خب باید گوش بده دیگه یوری زنشه
تهیونگ:دیگه انقدر جیغ جیغ میکنه مجبوریم گوش بدیم
یوری:کی من
تهیونگ:نه عزیزم من
پدریوری:اخی خدا کمکت کنه
دایی کوچیک یوری:تازه اولشه
و کلی هم باهم حرف زدن و برنامه ریزی کردن و از فردا شروع کردن و اول رفتن و لباس گرفتن لباس عروس یوری که سفارشی بود اماده شده بود و لباس برای تهیونگ هم گرفتن و اون روز هم چندتا تالار و دیدن و رد میکردن و دوباره از روز بعدش شروع کردن و بالاخره یه تالار مد نظرشون بود و اونو رزرو کردن و شروع به دعوت مهمون ها کردن و کلی زنگ زدن و مهمون دعوت کردن و روزه آخرشون هم رفتن و برای اعضای خانواده و همه هم کلی لباس و چیز خریدن و روزها گذشت و بالاخره وقت عروسی بود کلی هم آدم اومده بودن از دوست های قدیمی یوری بگیر تا فامیلا و همه توی تالار جمع بودن که یوری هم ارایشگاه بود و بعدم تهیونگ اومد دنبالش و رفتن تالار با ورودشون جیغ و داد ها رفت هوا همه میومدن و سلام میکردن و خیلی خوب بود اونشب کلی رقصیدن و شادی کردن و به همه خیلی خوش گذشت جشن بعد از نماز بود و تا ۴صبح طول کشید و وقتی هم تموم شد همه رو بدرقه کردن و خودشونم اومدن خونه و لباسو دراوردن و از خستگی به خواب فرو رفتن تا خوابیدن ساعت ۶صبح شده بود
.............
پدریوری:خب حالا میخوای اینجا هم یه عروسی بگیری
یوری:اره که فامیلامون اینجا هم بیان و هم منو ببینن هم داماد و
دایی یوری:خب پولش
یوری:پول که هست
خاله یوری:خب باید زود اقدام کنین که کارا انجام بشه تا اینجا هستین
یوری:اره خب حالا که فعلا هستیم منم دسته گلم که همش از مروارید بود اونو اوردم چون هم قشنگه هم به صرفه
خاله کوچیک یوری:خب اره دیگه همون
یوری:از فردا هم میریم دنبال کاراش
دایی کوچیک :اره دیگه مثلا فردا برا لباس عروس و اینا بعدم بقیه روزا هم برا تالار و خریدا
یوری:اره دیگه با برنامه ریزی پیش میریم تهیونگ نظر تو چیه
تهیونگ:منم موافقم هرکاری دوست داری انجام بده عزیزم
یوجین:یوری باتو چیکار کرده انقدر به حرفش گوش میدی
یئون وو:خب باید گوش بده دیگه یوری زنشه
تهیونگ:دیگه انقدر جیغ جیغ میکنه مجبوریم گوش بدیم
یوری:کی من
تهیونگ:نه عزیزم من
پدریوری:اخی خدا کمکت کنه
دایی کوچیک یوری:تازه اولشه
و کلی هم باهم حرف زدن و برنامه ریزی کردن و از فردا شروع کردن و اول رفتن و لباس گرفتن لباس عروس یوری که سفارشی بود اماده شده بود و لباس برای تهیونگ هم گرفتن و اون روز هم چندتا تالار و دیدن و رد میکردن و دوباره از روز بعدش شروع کردن و بالاخره یه تالار مد نظرشون بود و اونو رزرو کردن و شروع به دعوت مهمون ها کردن و کلی زنگ زدن و مهمون دعوت کردن و روزه آخرشون هم رفتن و برای اعضای خانواده و همه هم کلی لباس و چیز خریدن و روزها گذشت و بالاخره وقت عروسی بود کلی هم آدم اومده بودن از دوست های قدیمی یوری بگیر تا فامیلا و همه توی تالار جمع بودن که یوری هم ارایشگاه بود و بعدم تهیونگ اومد دنبالش و رفتن تالار با ورودشون جیغ و داد ها رفت هوا همه میومدن و سلام میکردن و خیلی خوب بود اونشب کلی رقصیدن و شادی کردن و به همه خیلی خوش گذشت جشن بعد از نماز بود و تا ۴صبح طول کشید و وقتی هم تموم شد همه رو بدرقه کردن و خودشونم اومدن خونه و لباسو دراوردن و از خستگی به خواب فرو رفتن تا خوابیدن ساعت ۶صبح شده بود
.............
۳.۰k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.