شوگا:با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که دیگه به خودم اومدم و
شوگا:با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که دیگه به خودم اومدم و رفتم خونه وقتی رسیدم پدرم مثل همیشه تو اتاقش خواب بود چون صبح زود باید میرفت سر کار
منم رفتم اتاقم و بعد از مرور تمام اتفاقات امروز خوابیدم
هانا:وقتی رسیدم خونه خواهرم خواب بود اما مامانم بیدار بود، سلام کردم و خواستم برم اتاقم که مامانم صدام کرد
مامان:دخترم!
هانا:بله مامان
ماما:بیا بشین باهات کار دارم
هانا:رفتم نشستم پیشش،چیزی شده؟
مامان:اینو تو باید بگی این چند روز میشه که اکثرا ساعت ۹ شب میای و نمیدونم اکثرا خوشحالی یعنی اینکه خوشحالم که شاداب و خوشحال میای خونه از اینطور دیدنت خوشحالم ولی اگه این رفتار و خوشحالیت دلیل داره میتونی بهم بگی!
هانا:اگه بگم باهام مخالفت نمیکنی؟
مامان:اول تعریف کن؟
هانا:مامان اگه روزی من عاشق بشم تو اجازه میدی؟باهام مخالفت نمیکنی؟پسره هم هرکی باشه؟
مامان:تو حتما عاشق یکی شدی!واقعا کنجکاوم بدونم اون کیه که گذاشته تو اینطور بخندی و خوشحال باشی!و من عمرا مخالفت کنم چون اون خوشحالت کرده
هانا:به همین نزدیکیا معرفیش میکنم
مامان:منتظرم
هانا:من میرم بخوابم توهم استراحت کن،دوست دارم مامان
مامان:منم دوست دارم عزیزم شب خوش
هانا:رفتم رو تختم دراز کشیدم رضایت مامانم کم بود اونم فراهم شد فقط دیگه مونده یک اعتراف از هردومون
با هزارتا فکر و خیال بلاخره خوابیدم
(روز بعد)
شوگا:بلند شدم مثل همیشه کولمو برداشتم و رفتم کافه وقتی رسیدم در کمال تعجب هانا نبودش
تقریبا یک ساعت منتظر موندم اما باز نیومد
دیگه صبر نکردم و بلند شدم رفتم پیش مدیر کافه و ازش پرسیدم کجاست!
شوگا:سلام،خسته نباشید ببخشید یک کارکن داشتید به اسم هانا میشه بدونم کجاست؟
مدیر:چه رابطه ای باهاش دارید؟
شوگا:اممم...خب دوستشم
مدیر:اها دوست پسرشید اون رفته روستا برا ۳ روز
شوگا:اها ممنون
بعدش از کافه رفتم بیرون،برا چی رفته روستا،خب چرا بهم نگفت مگه براش مهم نبودم،کاش میگفت کدوم روستا...۳ روز خیلی زیاده واسه چی رفته حالاااا
اه خدای من حالا چرا من اینقدر میگیرم از کی اینطور شدم اه خدا
منم رفتم اتاقم و بعد از مرور تمام اتفاقات امروز خوابیدم
هانا:وقتی رسیدم خونه خواهرم خواب بود اما مامانم بیدار بود، سلام کردم و خواستم برم اتاقم که مامانم صدام کرد
مامان:دخترم!
هانا:بله مامان
ماما:بیا بشین باهات کار دارم
هانا:رفتم نشستم پیشش،چیزی شده؟
مامان:اینو تو باید بگی این چند روز میشه که اکثرا ساعت ۹ شب میای و نمیدونم اکثرا خوشحالی یعنی اینکه خوشحالم که شاداب و خوشحال میای خونه از اینطور دیدنت خوشحالم ولی اگه این رفتار و خوشحالیت دلیل داره میتونی بهم بگی!
هانا:اگه بگم باهام مخالفت نمیکنی؟
مامان:اول تعریف کن؟
هانا:مامان اگه روزی من عاشق بشم تو اجازه میدی؟باهام مخالفت نمیکنی؟پسره هم هرکی باشه؟
مامان:تو حتما عاشق یکی شدی!واقعا کنجکاوم بدونم اون کیه که گذاشته تو اینطور بخندی و خوشحال باشی!و من عمرا مخالفت کنم چون اون خوشحالت کرده
هانا:به همین نزدیکیا معرفیش میکنم
مامان:منتظرم
هانا:من میرم بخوابم توهم استراحت کن،دوست دارم مامان
مامان:منم دوست دارم عزیزم شب خوش
هانا:رفتم رو تختم دراز کشیدم رضایت مامانم کم بود اونم فراهم شد فقط دیگه مونده یک اعتراف از هردومون
با هزارتا فکر و خیال بلاخره خوابیدم
(روز بعد)
شوگا:بلند شدم مثل همیشه کولمو برداشتم و رفتم کافه وقتی رسیدم در کمال تعجب هانا نبودش
تقریبا یک ساعت منتظر موندم اما باز نیومد
دیگه صبر نکردم و بلند شدم رفتم پیش مدیر کافه و ازش پرسیدم کجاست!
شوگا:سلام،خسته نباشید ببخشید یک کارکن داشتید به اسم هانا میشه بدونم کجاست؟
مدیر:چه رابطه ای باهاش دارید؟
شوگا:اممم...خب دوستشم
مدیر:اها دوست پسرشید اون رفته روستا برا ۳ روز
شوگا:اها ممنون
بعدش از کافه رفتم بیرون،برا چی رفته روستا،خب چرا بهم نگفت مگه براش مهم نبودم،کاش میگفت کدوم روستا...۳ روز خیلی زیاده واسه چی رفته حالاااا
اه خدای من حالا چرا من اینقدر میگیرم از کی اینطور شدم اه خدا
۴.۵k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.