شوگا:بلند شدم دستی به لباسام کشیدم و رفتم طبقه پایین تا ش
شوگا:بلند شدم دستی به لباسام کشیدم و رفتم طبقه پایین تا شام بخورم رفتم صندلی رو کشیدم و سر میز نشستم که پدرم اومد شام رو اجوما اورد و شروع کردیم خوردن
وقتی تموم کردیم خواستم پاشم که پدرم به حرف اومد
بابا:بشین باهات کار دارم
شوگا:سرجام نشستم و با حالت سوالی نگاهش کردم:چیزی شده؟
بابا:خب ببین بخاطر کارم مجبوریم بریم آمریکا
شوگا:خب مثل همیشه فقط خودتون برید و برگردید
بابا:نه قراره بریم و دیگه برگردیم یعنی کار و زندگیمونو اونجا ادامه میدیم
شوگا:یعنی میگی میریم اونجا زندگی میکنیم
بابا:اره
شوگا:اما من نمیخوام برم آمریکا من میخوام اینجا بمونم
بابا:باید بریم
شوگا:بلند شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم:شما هرجا میخواید برید من اینجا میمونم و جایی نمیرم
راه افتادم سمت پله ها که صداش رو شنیدم
بابا:یعنی میخوای تنها باشی!
شوگا:من همیشه تنها بودم شما فک میکردید وجودتون نقش پررنگی در زندگیم داره اما متاسفانه هیچوقت نقش پررنگی تو زندگیم نداشتید!
اینو گفتم و رفتم اتاقم و در رو بستم
یعنی چی میخواد منو ببره یک کشور غریبه نه زبونشون رو بلدم نه ادماشونو نه مکان هاشونو
هانا هم که اونجا نیست قشنگ میخواد تو تنهایی بمیرم
ی لحظه من چیکار هانا دارم
اه خدای من فک کنم سریع بهش عادت کردم،من عادتا سریع به یک شخص عادت نمیکنم عجیبه میخوام زودتر ببینمش
همینطور که با خودم حرف میزدم پدرم اومد داخل
بابا:شوگا چرا نمیخوای باهام بیای؟توکه کسی رو اینجا نداری!
شوگا:خوبه حداقل میدونید پسرتون تنهای تنهاست
بابا:بحث رو عوض نکن،با من میای
شوگا:هرجا میخواید برید برید کاریتون ندارم حتی به پول و خونتون هم نیاز ندارم خودم میتونم زندگیمو اداره کنم من دیگه بزرگ شدم
شمایید که پس تون رو نشناختید
میدونید غذای مورد علاقم چیه؟
بابا:خب...
شوگا:صد در صد که نمیدونید غذای موردعلاقم،رنگ موردعلاقم،مکان های مورد علاقم،سرگرمیم و خیلی چیزهای دیگه که شما ذره ای از اون خبر ندارید
شما تنها دو چیز رو میدونید،یک پسر دارید که چه عرض کنم کلا فراموشش کردید،دو میدونید اسمم شوگاست
سرهم از وجود من جز این دوچیز دیگه هیچی درباره ام نمیدونید و هیچوقت کنجکاو نشدید
فردا هم میتونید تنهایی برید من از کره نمیرم چون دیگه تنها نیستم
بابا:کسی رو تو زندگیت داری؟(با تعجب)
شوگا:اره،دقیقا زمانی که فک میکردم یک موجود اضافی ام یک شخص به درد نخورم هیچ فایده ای ندارم و از خودم متنفرم بودم وقتی فک میکردم تنها ترینم،یکی ظاهر شد که بهم فهموند همه ی اینا اشتباهه
این شما نبودید این یک فرد دیگه بود
کاری کرد که خانوادم نتونستن برام انجام بدن
بابا:من....من
شوگا:الانم اگه میشه لطفا برید میخوام بخوابم
وقتی تموم کردیم خواستم پاشم که پدرم به حرف اومد
بابا:بشین باهات کار دارم
شوگا:سرجام نشستم و با حالت سوالی نگاهش کردم:چیزی شده؟
بابا:خب ببین بخاطر کارم مجبوریم بریم آمریکا
شوگا:خب مثل همیشه فقط خودتون برید و برگردید
بابا:نه قراره بریم و دیگه برگردیم یعنی کار و زندگیمونو اونجا ادامه میدیم
شوگا:یعنی میگی میریم اونجا زندگی میکنیم
بابا:اره
شوگا:اما من نمیخوام برم آمریکا من میخوام اینجا بمونم
بابا:باید بریم
شوگا:بلند شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم:شما هرجا میخواید برید من اینجا میمونم و جایی نمیرم
راه افتادم سمت پله ها که صداش رو شنیدم
بابا:یعنی میخوای تنها باشی!
شوگا:من همیشه تنها بودم شما فک میکردید وجودتون نقش پررنگی در زندگیم داره اما متاسفانه هیچوقت نقش پررنگی تو زندگیم نداشتید!
اینو گفتم و رفتم اتاقم و در رو بستم
یعنی چی میخواد منو ببره یک کشور غریبه نه زبونشون رو بلدم نه ادماشونو نه مکان هاشونو
هانا هم که اونجا نیست قشنگ میخواد تو تنهایی بمیرم
ی لحظه من چیکار هانا دارم
اه خدای من فک کنم سریع بهش عادت کردم،من عادتا سریع به یک شخص عادت نمیکنم عجیبه میخوام زودتر ببینمش
همینطور که با خودم حرف میزدم پدرم اومد داخل
بابا:شوگا چرا نمیخوای باهام بیای؟توکه کسی رو اینجا نداری!
شوگا:خوبه حداقل میدونید پسرتون تنهای تنهاست
بابا:بحث رو عوض نکن،با من میای
شوگا:هرجا میخواید برید برید کاریتون ندارم حتی به پول و خونتون هم نیاز ندارم خودم میتونم زندگیمو اداره کنم من دیگه بزرگ شدم
شمایید که پس تون رو نشناختید
میدونید غذای مورد علاقم چیه؟
بابا:خب...
شوگا:صد در صد که نمیدونید غذای موردعلاقم،رنگ موردعلاقم،مکان های مورد علاقم،سرگرمیم و خیلی چیزهای دیگه که شما ذره ای از اون خبر ندارید
شما تنها دو چیز رو میدونید،یک پسر دارید که چه عرض کنم کلا فراموشش کردید،دو میدونید اسمم شوگاست
سرهم از وجود من جز این دوچیز دیگه هیچی درباره ام نمیدونید و هیچوقت کنجکاو نشدید
فردا هم میتونید تنهایی برید من از کره نمیرم چون دیگه تنها نیستم
بابا:کسی رو تو زندگیت داری؟(با تعجب)
شوگا:اره،دقیقا زمانی که فک میکردم یک موجود اضافی ام یک شخص به درد نخورم هیچ فایده ای ندارم و از خودم متنفرم بودم وقتی فک میکردم تنها ترینم،یکی ظاهر شد که بهم فهموند همه ی اینا اشتباهه
این شما نبودید این یک فرد دیگه بود
کاری کرد که خانوادم نتونستن برام انجام بدن
بابا:من....من
شوگا:الانم اگه میشه لطفا برید میخوام بخوابم
۴.۵k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.