وقتی دوستت داشت اما... ( p1 )
نگاهی به گوشیش که در کنار خودش روی مبل قرار داشت، انداخت.
چشمانش از شدت اشک ریزی های شبانه،ناتوان بودند.
چشمان سرخ رنگش دیگر تحمل به دوش کشیدن آن همه درد و اندوه را نداشتند.
به اجبار، چشمانش را کمی باز نگه داشته بود تا کمی فضای دیدش را گسترش دهند، البته، چندان فایده ای هم نداشت...
دید پسر، بخاطر هجوم سیلی از جنس غم و غصه، تار بود و چشمانش را کمی میسوزاند...
اما اصلا مهم نبود. به نظر می آمد اصلا برایش هیچ اهمیتی نداشت...
چشمان نیمه هوشیارش را به تلفن کنارش دوخت؛ نفسی لرزان بیرون داد و بینی اش را بالا کشید، به آرامی دست لرزان و به نظر ناتوانش را دراز کرد و تلفنش را برداشت...
با آمدن نوتیف دیگری صفحه ی گوشی اش روشن شد؛
نوز صفحه باعث ریز شدن چشمانش شد، به نظر میآمد آن نو برایش اذیت کننده بود.
حرکات آروم انگشتانش باعث جابهجا شدن صفحات الکترونیکی تلفنش میشد؛
(27 پیام ناخوانده از کریستوفر)
نه احساس کنجکاوی، و نه نگرانی...
دریغ از زره ای واکنش؛درواقع، هیچ پاسخی برای جواب دادن به سوالات و نگرانی های مرد بزرگ تر از خودش نداشت...
تمام تمام آن 27 پیام، تمامش ابراز نگرانی های آن مرد بود...
البته آنکه توان جا دادن تمامی احساسات و حرف هایش را در یک جمله نداشت هم بی تاثیر نبود...
لبخندی زد، نه از سر خرسندی، نه از سر غم و اندوه، از پشیمانی، خجالت، تمسخر و حماقت،شاید کمی هم خشم...
به نظر می آمد بهتر بود برای امروز بیخیال آن مرد شود، با خودش میگفت، حتما درک میکند، حداقل اینگونه فکر میکرد...
از massage هایش بیرون آمد، به قصد انجام کاری Email هایش را باز کرد...
به نظر دیگر وقتش رسیده بود؛ به نظرش اینگونه بود...
دیر بود، بیش از آنچه فکرش را میکرد.
در طول عمرش.. زندگی هیچ وقت بر طبق مرادش پیش نرفته بود...
اما اینبار دیگر زیاده روی بود...
حس میکرد در حقش ناعدالتی بزرگی کردند، اما حقی برای اعتراض نداشت...
دلش میخواست زانو بزند و با فریادی طاقت فرسایی، التماس برای تمام شدن این عذابی بزرگ کند، اما؛ مانند همیشه، امکان پذیر نبود...
دنیا همین است چه خواستارش باشی، چه نباشی...
تو نه دگر میتوانی زمان را دور بزنی، و نه خواستار سریع تر گذشتن آن باشی...
نه میتوانی چیزی را از ذهن کسی پاک کنی و نه میتوانی چیزی را در ذهن او تغییر دهی...
درست است، بی رحمانست...
اما دنیا همین است، فقط میتوانی بگذاری بگذرد و تحملش کنی...
گاهی هم دنیا آنقدر به تو فشار می آورد که دگر مجبور میشوی برای همیشه به او خاتمه دهی...
این، تنها راه و اشتباه ترین راه ممکن است؛ و امروز، انگار پسرک میخواست بزرگ ترین اشتباه زندگی اش را انجام بدهد...
_________________________________________________________________________
اصلا نفهمیدم چی نوشتم... چرتو پرت باشد...؟
چشمانش از شدت اشک ریزی های شبانه،ناتوان بودند.
چشمان سرخ رنگش دیگر تحمل به دوش کشیدن آن همه درد و اندوه را نداشتند.
به اجبار، چشمانش را کمی باز نگه داشته بود تا کمی فضای دیدش را گسترش دهند، البته، چندان فایده ای هم نداشت...
دید پسر، بخاطر هجوم سیلی از جنس غم و غصه، تار بود و چشمانش را کمی میسوزاند...
اما اصلا مهم نبود. به نظر می آمد اصلا برایش هیچ اهمیتی نداشت...
چشمان نیمه هوشیارش را به تلفن کنارش دوخت؛ نفسی لرزان بیرون داد و بینی اش را بالا کشید، به آرامی دست لرزان و به نظر ناتوانش را دراز کرد و تلفنش را برداشت...
با آمدن نوتیف دیگری صفحه ی گوشی اش روشن شد؛
نوز صفحه باعث ریز شدن چشمانش شد، به نظر میآمد آن نو برایش اذیت کننده بود.
حرکات آروم انگشتانش باعث جابهجا شدن صفحات الکترونیکی تلفنش میشد؛
(27 پیام ناخوانده از کریستوفر)
نه احساس کنجکاوی، و نه نگرانی...
دریغ از زره ای واکنش؛درواقع، هیچ پاسخی برای جواب دادن به سوالات و نگرانی های مرد بزرگ تر از خودش نداشت...
تمام تمام آن 27 پیام، تمامش ابراز نگرانی های آن مرد بود...
البته آنکه توان جا دادن تمامی احساسات و حرف هایش را در یک جمله نداشت هم بی تاثیر نبود...
لبخندی زد، نه از سر خرسندی، نه از سر غم و اندوه، از پشیمانی، خجالت، تمسخر و حماقت،شاید کمی هم خشم...
به نظر می آمد بهتر بود برای امروز بیخیال آن مرد شود، با خودش میگفت، حتما درک میکند، حداقل اینگونه فکر میکرد...
از massage هایش بیرون آمد، به قصد انجام کاری Email هایش را باز کرد...
به نظر دیگر وقتش رسیده بود؛ به نظرش اینگونه بود...
دیر بود، بیش از آنچه فکرش را میکرد.
در طول عمرش.. زندگی هیچ وقت بر طبق مرادش پیش نرفته بود...
اما اینبار دیگر زیاده روی بود...
حس میکرد در حقش ناعدالتی بزرگی کردند، اما حقی برای اعتراض نداشت...
دلش میخواست زانو بزند و با فریادی طاقت فرسایی، التماس برای تمام شدن این عذابی بزرگ کند، اما؛ مانند همیشه، امکان پذیر نبود...
دنیا همین است چه خواستارش باشی، چه نباشی...
تو نه دگر میتوانی زمان را دور بزنی، و نه خواستار سریع تر گذشتن آن باشی...
نه میتوانی چیزی را از ذهن کسی پاک کنی و نه میتوانی چیزی را در ذهن او تغییر دهی...
درست است، بی رحمانست...
اما دنیا همین است، فقط میتوانی بگذاری بگذرد و تحملش کنی...
گاهی هم دنیا آنقدر به تو فشار می آورد که دگر مجبور میشوی برای همیشه به او خاتمه دهی...
این، تنها راه و اشتباه ترین راه ممکن است؛ و امروز، انگار پسرک میخواست بزرگ ترین اشتباه زندگی اش را انجام بدهد...
_________________________________________________________________________
اصلا نفهمیدم چی نوشتم... چرتو پرت باشد...؟
- ۵.۸k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط