رمان(عشق)پارت۸
(عمر شروع میکنه به شوک وارد کردن)۵۰... توروخدا لطفا برگرد😭😭😭😭😭....۱۲۰.....نننننننه ما با هم هزار تا آرزو داشتیم 😭😭😭😭😭...۲۰۰... لطفا نرو😭😭😭😭😭😭😭......۳۰۰.... چرا برنمیگردی😭😭😭😭😭😭😭چرررررا😭😭😭😭😭..............۳۵۰....بیا لطفا التماس میکنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ۴۰۰...... نبضش برگشته🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹 عمر: خداروشکر. خداروشکر.....خداروشکر🥹🥹🥹🥹. (سوسن رو به بخش میبرن وعمر هم بالای سرش میشینه تا بهوش بیاد... بالاخره بعد از یک ساعت سوسن چشماش رو باز کرد🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹. عمر: خداروشکر.... خوبی عشقم؟ درد داری؟. سوسن:یه ذره درد دارم.... ولی حالم خوبه. عمر:من باعث این اتفاق شدم منو ببخش .... (عمر بعد از اینکه این حرف رو میزنم با گریه سوسن رو بغل میکنه و میگه.... عمر: اگه تو چیزیت میشد من میمردم ..... وبیشتر از ۵ بار لپ های سوسن رو بوس میکنه 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘..... و بعد دستاش رو میگیره و بوس میکنه. سوسن: چرت نگو..... تو هیچ تقصیری نداشتی😢😢😢😢😢😢...... لطفا دیگه این حرفو نزن😭😭😭😭. عمر:چرا نگم ..... نیاز نیست دلداریم بدی من میدونم که باعث این اتفاقم😭😭😭😭. سوسن: قسم میخورم.... قسم میخورم که اگه یکبار دیگه این حرفو بزنی باهات حرف نمیزنم. عمر:باشه هر چی تو بگی عشقم☺️☺️☺️☺️. سوسن:راستی...حالت چطوره اون عوضی بلایی که سرت نیاورده.. خواهش میکنم راستشو بگو. عمر: اصلا نگران نباش من حالم خیلی خوبه. سوسن: فرید چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.
۴.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.