پارت229
#پارت229
لباس عوض کرده و مرتب از اتاق بیرون آمد که مهری را روی مبل و سر به زیر نشسته دید!
پشت سرش ایستاد ، دستش را به مبل تکیه داد و به طرفش خم شد.
_پخخخخ !!
مهرنوش جا خورد و از جا پرید !
روزبه با خنده مهری را سرجایش نشاند و همانطور که خم شده بود گفت:
_خوش اومدی فنچک!!
مهری دستش را روی سینه اش گذاشت و نفسش را محکم فوت کرد !
ضربه ای روی دست روزبه زد .
_ترسیدم بیشعور!
روزبه بلند خندید و مبل را دور زد و کنارش نشست.
فرشید از بالای سرشان رد شد و گفت :
_روزبه از مهری پذیرایی کن.
روزبه خیاری از ظرف میوه برداشت و پا روی پا ب مبل تکیه داد.
گازی ب خیار زد.
_خودش بر میداره میخوره ، غریبه ک نی!
عاطفه هم ب جمعشان اضافه شد و روبروی آن دو نشست.
_چ طوری مهری!
مهرنوش سر تکان داد و چشمکی زد.
_مرسی تو ام ک خیلی خوبی...
فرشید از آشپرخانه بلند گفت:
_بایدم خوب باشه ، چرا بد باشه!!
عاطفه ب فرشید نگاهی انداخت و گفت:
_بیام کمک؟
فرشید شانه ای بالا انداخت .
_بیا اتفاقن کمک لازم دارم.
عااطفه بلند شد و ب طرف آشپرخانه رفت.
مهری به روزبه که در حال گاز زدن خیار ، بود نگاه کرد و صورتش را جمع کرد.
_حالا درسته من غریبه نیسم ولی بد نی ی تعارفی کنی.
روزبه خندید و ابروهایش را تند تند بالا انداخت .
مهری هم دست دراز کرد و خیار را از بین دست های روزبه بیرون کشید.
_بسته دیگ بده ب من !
و مقابل چشم های متعجب روزبه خیار را گاز زد .
روزبه آب دهانش را قورت داد.
_دهنی بود !
مهری بیخیال گاز دیگری زد و گفت:
_مهم نی !
...
لباس عوض کرده و مرتب از اتاق بیرون آمد که مهری را روی مبل و سر به زیر نشسته دید!
پشت سرش ایستاد ، دستش را به مبل تکیه داد و به طرفش خم شد.
_پخخخخ !!
مهرنوش جا خورد و از جا پرید !
روزبه با خنده مهری را سرجایش نشاند و همانطور که خم شده بود گفت:
_خوش اومدی فنچک!!
مهری دستش را روی سینه اش گذاشت و نفسش را محکم فوت کرد !
ضربه ای روی دست روزبه زد .
_ترسیدم بیشعور!
روزبه بلند خندید و مبل را دور زد و کنارش نشست.
فرشید از بالای سرشان رد شد و گفت :
_روزبه از مهری پذیرایی کن.
روزبه خیاری از ظرف میوه برداشت و پا روی پا ب مبل تکیه داد.
گازی ب خیار زد.
_خودش بر میداره میخوره ، غریبه ک نی!
عاطفه هم ب جمعشان اضافه شد و روبروی آن دو نشست.
_چ طوری مهری!
مهرنوش سر تکان داد و چشمکی زد.
_مرسی تو ام ک خیلی خوبی...
فرشید از آشپرخانه بلند گفت:
_بایدم خوب باشه ، چرا بد باشه!!
عاطفه ب فرشید نگاهی انداخت و گفت:
_بیام کمک؟
فرشید شانه ای بالا انداخت .
_بیا اتفاقن کمک لازم دارم.
عااطفه بلند شد و ب طرف آشپرخانه رفت.
مهری به روزبه که در حال گاز زدن خیار ، بود نگاه کرد و صورتش را جمع کرد.
_حالا درسته من غریبه نیسم ولی بد نی ی تعارفی کنی.
روزبه خندید و ابروهایش را تند تند بالا انداخت .
مهری هم دست دراز کرد و خیار را از بین دست های روزبه بیرون کشید.
_بسته دیگ بده ب من !
و مقابل چشم های متعجب روزبه خیار را گاز زد .
روزبه آب دهانش را قورت داد.
_دهنی بود !
مهری بیخیال گاز دیگری زد و گفت:
_مهم نی !
...
۷.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.