پارت

#پارت228

وارد اتاق شد !
با نگاهش دنباله کیفش گشت !
که روی تخت فرشید دیدش !
به طرف تخت خوابش رفت و روی آن نشست .
قبل از هر کاری دور تا دور اتاق را نگاه کرد!

لبخندی ب لبش نشست .
فرشید را در سایز ها و رنگ های مختلف روی دیوار اتاق می دید!
اما از همه بیشتر چشمش را پوستر سیاه سفیدی گرفت که بالای تاج تختش نصب شده بود !
از جا بلند شد و ب طرفش رفت!!

دستش را روی چشمانش کشید!
آنقدر واقعی بود که حس میکرد در چشمانِ خودِ واقعی اش خیره شده است .

لبخندش عمیق تر شد و زیر لب زمزمه کرد.

"تو شدی تمامی زندگی من"

چرخید و به طرف آینه ی اتاقش رفت !
ب شیشه های عطر رو میزش نگاه کرد .
یکی را برداشت و بو کشید .

شیشه را روی میز گذاشت و با صدا خندید!

"وای خدا بو فرشیدو میده "

_پ میخوای بو عممو بده؟

عاطفه هینی کشید و سیخ سرجایش ایستاد!
تند تند و با لنکنت گفت:

_بب ..ببخشید . م..من ...ب..من نمیخواس.م

فرشید دست ب سینه ایستاد.

_اووووو کی میره این همه راهو؟

خندید و گفت :

_میخوای ورش دار واسه خودت!

عاطفه تند تند پلک زد

_چیو؟! عطرتو؟

فرشید_هوم واسه خودت...

عاطفه خندید و گفت:

_نه نه من فقط میخواسم بوش کنم باشه واسه خودت.

فرشید شانه ای بالا انداخت.

_هر جور میلته ! راسی من اومدم بت بگم مهری اومدش نمیخواد زنگ بزنی .

عاطفه سرتکان داد و همانطور ساکت سرجایش ایستاد.

فرشید چشم هایش را ریز کرد ، حدس میزد عاطفه از اتاقش خوشش آمده و دوست ندارد بیرون بیاید.
برای همین گفت:

_بازم میتونی بیای اینجا فضولی ، حالا بیا بریم بیرون ...

عاطفه خجالت زده خندید و به طرف در اتاق رفت.

_پس لطفا برو بیرون تا لباسمو عوض کنم.

فرشید بیرون رفت و گفت:

_زود بیا منتظرتم...

...
دیدگاه ها (۱)

#پارت229لباس عوض کرده و مرتب از اتاق بیرون آمد که مهری را ر...

#پارت230_مهم نی!روزبه برگشت و به پشت سرش و درون آشپزخانه نگ...

#پارت227_همش پای خودم!فرشید کنترل تلویزیون را برداشت و به طر...

#پارت226عاطفه _ نمیدونم !!فرشید از آشپزخانه در حالی که مشغول...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط