🍷پارت 35🍷
🍷پارت 35🍷
"میسو"
با حوله موهامو خشک کردم که بازم این در لعنتی باز شد...
"بیا بیرون"
با شوک به در نگاه کردم
باز بود ولی خودش نبود
این چی گفت؟
اروم رفتم بیرون یه راهروی کوچیک بود و بعدش پله
از پله ها رفتم پایین که کلشو از پشت دیدم رو مبل نشسته بود
با پاهای نیمه لرزون رفتم و جلوش وایسادم
جلوش احساس معذب بودن میکردم و مدام لباسو پایین میکشیدم که پوزخند زد
"چیو میخوای بپیچونی نترس لختم جلوم بودی نگات نمیکردم از تو خیلی بهتر هست که همخواب هامن"
دروغ چرا بهم برخورد مگه من چیم کمه؟
"این کارو نمیکنم چون تو نگاه میکنی خودم خوشم نمیاد"
چونشو گرفت و ارنجشو گذاشت رو زانوش
"واو عجب دختر دل پاک و ساده ای"
با حرص نگاش کردم چون حقیقت و گفته بود من سادم زیادی ام سادم، حق داشت
" چیکارم داری؟ "
لم داد رو مبل و پاشو به صورت باز انداخت رو پاش
"انتظار نداری که کاری بهت نداشته باشم؟ "
ناخواسته دستم رو بانداژم نشست که بلند زد زیر خنده
" خوبه خودت میدونی من فقط و فقط شکنجه گرتم"
تو ذهنم اکو شد``بیمارمم هستی``
"تو قراره خدمتکار هم باشی"
با تعجب بهش نگاه کردم
چی میگفت این؟
"چی؟"
"نشنیدی کوچولو نکنه شنواییت مشکل داره؟ "
اخم کردم
" خونرو حسابی تمیز میکنی ببینم اشپزی بلدی"
بلد بودم....
" نباشی هم مهم نیست کتاب اشپزی هست"
ناباور نگاش کردم
"ببین من نمیدونم چرا منه بدبخت و گرفتی ولی من یه ادمم نه عروسک خیمه شب بازی"
اومد جلو که رفتم عقب
محکم چونمو گرفت
" اتفاقا زدی به هدف تو عروسک خیمه شب بازی منی"
بغض گلومو گرفت اما سعی کردم کنترلش کنم
که نشد یه قطره اشک ریخت
" ولم کن بزار برم به هیچکس راجبت نمیگم"
خندید درست مثل جوکر
" شاید اگه انقدر ضعیف نبودی ولت میکردم"
فقط با درد و التماس نگاش میکردم
"میدونی امروز یه چیز جالب دیدم"
اومد نزدیک تر چونم هنوز تو دستش بود
چشماش برق میزد"علامیه گم شدنت"
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه کردم
مامان و بابا حتما خیلی دنبالمن
"اوخی فکر کنم مامی و ددی خیلی دلشون برات تنگ شده"
چونم لرزید و از عصبانیت محکم کوبیدم به سینش که بخاطره یهویی بودن پرت شد عقب
من فقط گریه میکردم و اشک جلوی دیدم و گرفته بود
یهو وحشی شد و گردنمو گرفت و محکم کبوندم به دیوار
که آخم بلند شدم و گریم شدت گرفت
تلنگر خوبی بود واسه خالی کردن من
بخاطره قد بلندش سرمو خیلی بالا گرفته بود که ببینتم
و من گردنم داشت میشکست
"خوبه میبینم وحشی شدنم بلدی"...
لاییک کنید خوشگلا💖💖😜
"میسو"
با حوله موهامو خشک کردم که بازم این در لعنتی باز شد...
"بیا بیرون"
با شوک به در نگاه کردم
باز بود ولی خودش نبود
این چی گفت؟
اروم رفتم بیرون یه راهروی کوچیک بود و بعدش پله
از پله ها رفتم پایین که کلشو از پشت دیدم رو مبل نشسته بود
با پاهای نیمه لرزون رفتم و جلوش وایسادم
جلوش احساس معذب بودن میکردم و مدام لباسو پایین میکشیدم که پوزخند زد
"چیو میخوای بپیچونی نترس لختم جلوم بودی نگات نمیکردم از تو خیلی بهتر هست که همخواب هامن"
دروغ چرا بهم برخورد مگه من چیم کمه؟
"این کارو نمیکنم چون تو نگاه میکنی خودم خوشم نمیاد"
چونشو گرفت و ارنجشو گذاشت رو زانوش
"واو عجب دختر دل پاک و ساده ای"
با حرص نگاش کردم چون حقیقت و گفته بود من سادم زیادی ام سادم، حق داشت
" چیکارم داری؟ "
لم داد رو مبل و پاشو به صورت باز انداخت رو پاش
"انتظار نداری که کاری بهت نداشته باشم؟ "
ناخواسته دستم رو بانداژم نشست که بلند زد زیر خنده
" خوبه خودت میدونی من فقط و فقط شکنجه گرتم"
تو ذهنم اکو شد``بیمارمم هستی``
"تو قراره خدمتکار هم باشی"
با تعجب بهش نگاه کردم
چی میگفت این؟
"چی؟"
"نشنیدی کوچولو نکنه شنواییت مشکل داره؟ "
اخم کردم
" خونرو حسابی تمیز میکنی ببینم اشپزی بلدی"
بلد بودم....
" نباشی هم مهم نیست کتاب اشپزی هست"
ناباور نگاش کردم
"ببین من نمیدونم چرا منه بدبخت و گرفتی ولی من یه ادمم نه عروسک خیمه شب بازی"
اومد جلو که رفتم عقب
محکم چونمو گرفت
" اتفاقا زدی به هدف تو عروسک خیمه شب بازی منی"
بغض گلومو گرفت اما سعی کردم کنترلش کنم
که نشد یه قطره اشک ریخت
" ولم کن بزار برم به هیچکس راجبت نمیگم"
خندید درست مثل جوکر
" شاید اگه انقدر ضعیف نبودی ولت میکردم"
فقط با درد و التماس نگاش میکردم
"میدونی امروز یه چیز جالب دیدم"
اومد نزدیک تر چونم هنوز تو دستش بود
چشماش برق میزد"علامیه گم شدنت"
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گریه کردم
مامان و بابا حتما خیلی دنبالمن
"اوخی فکر کنم مامی و ددی خیلی دلشون برات تنگ شده"
چونم لرزید و از عصبانیت محکم کوبیدم به سینش که بخاطره یهویی بودن پرت شد عقب
من فقط گریه میکردم و اشک جلوی دیدم و گرفته بود
یهو وحشی شد و گردنمو گرفت و محکم کبوندم به دیوار
که آخم بلند شدم و گریم شدت گرفت
تلنگر خوبی بود واسه خالی کردن من
بخاطره قد بلندش سرمو خیلی بالا گرفته بود که ببینتم
و من گردنم داشت میشکست
"خوبه میبینم وحشی شدنم بلدی"...
لاییک کنید خوشگلا💖💖😜
۵۱.۵k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.