🍷پارت 36🍷
🍷پارت 36🍷
"میسو"
"خوبه میبینم وحشی شدنم بلدی"
پرتم کرد که خوردم زمین چون برم گردوند و یه لگد محکم زد به شکمم که از درد تو خودم جمع شدم
"میدونی چیه بچه جون تو هر چقدر وحشی بشی من خیلی وحشی تر میشم"
یه لگد محکم دیگه به باسنم زد که از درد زیاد نفسم بریده شد...
من فقط گریه میکردم
موهامو محکم کشید و کوبوند تو صورتم که خونو تو دهنم حس کردم
یقمو گرفت و بلندم کرد انقدر درد داشتم که نمیتونستم سرپا بمونم
" حالا مثل یه دختر خوب میوفتی خونرو تمیز میکنی چون از وقتی که تو اومدی اینجا خونه بوی تعفن و کثیفی میده"
با نفرت نگاش کردم خندید و پرتم کرد که با باسن افتادم زمین و درد بدتری گرفت
انگار من خواستم بیام اینجا
شکمم و گرفتم و تو خودم جمع شدم و رفت سمت یه درو بازش کرد و محکم درشو بست
امیدوارم دیگه بیرون نیاد
به سختی از زمین بلند شدم هم شکمم هم باسنم تیر میکشید
چرا بعضی از مردا نمیفهمن ما تحمل کتک خوردن از دست و پاهای محکم و مردونشونو نداریم؟
یاد اون خانومی افتادم که شوهرش مدام میزدش، الان کاملا درک میکنم
حس میکنم چه دردی کشید
خودمو به دیوار رسوندم و چسبیدم بهش با کمک دیوار رسیدم به پله ها و با کمک نرده ها رفتم بالا
وارد اتاق شدم
هنوز بوی گند میداد، چشمم خورد به اب معدنی و نودل
رفتم تو و رو تخت نشستم
دستمو گذاشتم رو شکمم، مطمئنا کبود میشه
اب و برداشتمو درشو باز کردم مثه کسی بودم که
تو
بیابون گم شده بود یه بیابون خشک، ولی واسه من متفاوت بود
چون تو بیابون من...
یه هیولا بود
نیشخند پر از درد زدم اب و خوردم
با ورود اب به گلوم حس دوباره احیا شدن بهم دست داد
بسته نودلو گرفتم و بازش کردم همونطوری خوردمش
دلم برای نودل تنگ شده بود
حالا خشکش فرق نمیکرد
تموم که شد پوستشو انداختم رو میز رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین که وسط پذیرایی دیدمش
دست به سینه مونده بود و منو نگاه میکرد
با دیدنش بدنم تیر کشید، سعی کردم خونسرد باشم، اما میدونست لعنتی،
میدونست ازش وحشت دارم
"بیا جلو تر اسباب بازی من"
اسباب بازی من ، یه لقب جدید مضخرف دیگه...
اروم رفتم جلو بهش خیره شدم ،
استرس بدی داشتم
به سمتم متمایل شد
"چیه نکنه بدن کوچولوت درد میکنه؟"
بیحالت نگاش کردم
فقط امیدوار بودم ترس تو چشمام معلوم نشه...
"اوخی عزیزم ولی به هیچ جام نیست"
سنگدل روانی
" فکر کنم بهت یه چیزی گفتم"
نگام سوال شد ، یه قدم اومد جلو که ناخواسته رفتم عقب
همین کارم باعث شد پوزخند بزنه
"ازم میترسی نه؟ "
جوابشو ندادم...
"بایدم بترسی"
اومد جلو تر و من رفتم عقب تر
"بهت گفتم بیوفتی خونرو تمیز کنی مگه نه؟ "
ابروهام رفت بالا ، با خودش چه فکری کرده؟
نکنه فکر میکنه من خدمتکار شخصیشم؟
داشت میومد جلو که یهو وایساد و سرشو گرفت تو دستاش...
😜
"میسو"
"خوبه میبینم وحشی شدنم بلدی"
پرتم کرد که خوردم زمین چون برم گردوند و یه لگد محکم زد به شکمم که از درد تو خودم جمع شدم
"میدونی چیه بچه جون تو هر چقدر وحشی بشی من خیلی وحشی تر میشم"
یه لگد محکم دیگه به باسنم زد که از درد زیاد نفسم بریده شد...
من فقط گریه میکردم
موهامو محکم کشید و کوبوند تو صورتم که خونو تو دهنم حس کردم
یقمو گرفت و بلندم کرد انقدر درد داشتم که نمیتونستم سرپا بمونم
" حالا مثل یه دختر خوب میوفتی خونرو تمیز میکنی چون از وقتی که تو اومدی اینجا خونه بوی تعفن و کثیفی میده"
با نفرت نگاش کردم خندید و پرتم کرد که با باسن افتادم زمین و درد بدتری گرفت
انگار من خواستم بیام اینجا
شکمم و گرفتم و تو خودم جمع شدم و رفت سمت یه درو بازش کرد و محکم درشو بست
امیدوارم دیگه بیرون نیاد
به سختی از زمین بلند شدم هم شکمم هم باسنم تیر میکشید
چرا بعضی از مردا نمیفهمن ما تحمل کتک خوردن از دست و پاهای محکم و مردونشونو نداریم؟
یاد اون خانومی افتادم که شوهرش مدام میزدش، الان کاملا درک میکنم
حس میکنم چه دردی کشید
خودمو به دیوار رسوندم و چسبیدم بهش با کمک دیوار رسیدم به پله ها و با کمک نرده ها رفتم بالا
وارد اتاق شدم
هنوز بوی گند میداد، چشمم خورد به اب معدنی و نودل
رفتم تو و رو تخت نشستم
دستمو گذاشتم رو شکمم، مطمئنا کبود میشه
اب و برداشتمو درشو باز کردم مثه کسی بودم که
تو
بیابون گم شده بود یه بیابون خشک، ولی واسه من متفاوت بود
چون تو بیابون من...
یه هیولا بود
نیشخند پر از درد زدم اب و خوردم
با ورود اب به گلوم حس دوباره احیا شدن بهم دست داد
بسته نودلو گرفتم و بازش کردم همونطوری خوردمش
دلم برای نودل تنگ شده بود
حالا خشکش فرق نمیکرد
تموم که شد پوستشو انداختم رو میز رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین که وسط پذیرایی دیدمش
دست به سینه مونده بود و منو نگاه میکرد
با دیدنش بدنم تیر کشید، سعی کردم خونسرد باشم، اما میدونست لعنتی،
میدونست ازش وحشت دارم
"بیا جلو تر اسباب بازی من"
اسباب بازی من ، یه لقب جدید مضخرف دیگه...
اروم رفتم جلو بهش خیره شدم ،
استرس بدی داشتم
به سمتم متمایل شد
"چیه نکنه بدن کوچولوت درد میکنه؟"
بیحالت نگاش کردم
فقط امیدوار بودم ترس تو چشمام معلوم نشه...
"اوخی عزیزم ولی به هیچ جام نیست"
سنگدل روانی
" فکر کنم بهت یه چیزی گفتم"
نگام سوال شد ، یه قدم اومد جلو که ناخواسته رفتم عقب
همین کارم باعث شد پوزخند بزنه
"ازم میترسی نه؟ "
جوابشو ندادم...
"بایدم بترسی"
اومد جلو تر و من رفتم عقب تر
"بهت گفتم بیوفتی خونرو تمیز کنی مگه نه؟ "
ابروهام رفت بالا ، با خودش چه فکری کرده؟
نکنه فکر میکنه من خدمتکار شخصیشم؟
داشت میومد جلو که یهو وایساد و سرشو گرفت تو دستاش...
😜
۵۰.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.