ببرد از من قرار و طاقت و هوش

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
.
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
.
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می‌زنم جوش
.
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
.
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
.
دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
.
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
.

#حافظ
#شعر_کهن
دیدگاه ها (۵)

🌱 باد زد، پرده کمی جست زِ جاغرِّشی کرد هواو زمین خیس شد از ا...

نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟همیشه در سفر! از بوی پیره...

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببردمی تواند خبر از مصر به کن...

موندن بهانه می‌خواد.وقتی توی دلگیرترین غروب هفته، چشمات رو م...

ز تاب آتش سودای عشقشبه سان دیگ دایم میزنم جوشچو پیراهن شوم آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط