part◇¹²
چشمان خمار تو
راوی: نگهبانا ا/تو گرفتن و بردن ، ا/ت برای اینکه از دستشون فرار کنه خیلی تقلا میکرد اما فایده ای نداشت. نگهبانا ا/ت رو بردن تویه یه انباری و پرتش کردن داخل و یکی از نگهبانا موند و تا میخورد ا/تو زد . دیگه جونی برای ا/ت نمونده بود . بعد از ۱۵ دقیقه نگهبان ا/تو ول کرد و رفت. حدود نیم ساعت بعد در انباری باز شد و همون نگهبان بود با یکی دیگه .
ذهن ا/ت: انقدر که کتک خورده بودم جون نداشتم از رو زمین بلند شم . دیدم که یه نفر داره میاد سمتم ، نزدیک شد و روی زانو هاش نشست و یه نگاهی بهم انداخت و رفت .
یونگی ویو*
یونگی: از شرکت برگشتم خونه و یکی از نگهبانا اومد سمتمو گفت باید چیزی بهتون بگم ساکت موندم که حرفشو بگه
نگهبان: عمارتو دزد زده
یونگی: چی بردن
نگهبان: لب تابو بردن
یونگی: یعنی این همه نگهبان نتونستن نزارن که دزد عمارتو نزنه
حالا چند نفر بودن؟
نگهبان: دوتا دختر بودن
یونگی: یعنی نتونستین از پس دوتا دختر بربیاید؟(با داد )
نگهبان: یکیشون با لب تاب فرار کرد اما اون یکی رو گرفتیم
یونگی: کجاس؟
نگهبان: توی اتاق ته راهرو
یونگی: منو ببر ببینمش
نگهبان: باشه ، دنبالم بیاید
راوی : یونگی رفتو و ا/تو دید. وقتی دیدتش رو به نگهبان پرسید اون یکی ام هم سن این بود؟
نگهبان: آره تقریبا میخورد که هم سن باشن
یونگی: یعنی دوتا بچه از عمارت من دزدی کردن(با خنده)
نگهبان: پیداش میکنم نگران نباشید
یونگی: زود تر
راوی: بعد یونگی رفت بیرون و رفت سمت اتاقش و لباسشو عوض کرد و رفت سمت آشپز خونه.
یونگی: سلام آجوما شام چی داریم
اجوما: آخه کی ساعت ۳ شب شام میخوره
یونگی: میدونی که کارام تو شرکت خیلی زیاده بخاطر همین دیر میام خونه
اجوما: باشه برو بشین برات غذا بیارم
یونگی: دستت درد نکنه
راوی: مادر یونگی موقعی که داشت اونو بدنیا میاورد خودش از دنیا رفت و یونگی توسط اجوما بزرگ شد و اجوما رو مثل مامانش میمونه.
پرش زمانی*
راوی: یونگی غذاشو خورد و از اجوما تشکر کردو رفت پیش نگهبان و بهش گفت
یونگی: اون دخترو از اونجا بیار بیرون یه اتاق بهش بده و یکم غذا وقتی ام حالش خوب شد همه زخمای روی بدنش خوب شدن بهت میگم که باهاش چیکار کنی . مفهومه؟
نگهبان: بله
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
راوی: نگهبانا ا/تو گرفتن و بردن ، ا/ت برای اینکه از دستشون فرار کنه خیلی تقلا میکرد اما فایده ای نداشت. نگهبانا ا/ت رو بردن تویه یه انباری و پرتش کردن داخل و یکی از نگهبانا موند و تا میخورد ا/تو زد . دیگه جونی برای ا/ت نمونده بود . بعد از ۱۵ دقیقه نگهبان ا/تو ول کرد و رفت. حدود نیم ساعت بعد در انباری باز شد و همون نگهبان بود با یکی دیگه .
ذهن ا/ت: انقدر که کتک خورده بودم جون نداشتم از رو زمین بلند شم . دیدم که یه نفر داره میاد سمتم ، نزدیک شد و روی زانو هاش نشست و یه نگاهی بهم انداخت و رفت .
یونگی ویو*
یونگی: از شرکت برگشتم خونه و یکی از نگهبانا اومد سمتمو گفت باید چیزی بهتون بگم ساکت موندم که حرفشو بگه
نگهبان: عمارتو دزد زده
یونگی: چی بردن
نگهبان: لب تابو بردن
یونگی: یعنی این همه نگهبان نتونستن نزارن که دزد عمارتو نزنه
حالا چند نفر بودن؟
نگهبان: دوتا دختر بودن
یونگی: یعنی نتونستین از پس دوتا دختر بربیاید؟(با داد )
نگهبان: یکیشون با لب تاب فرار کرد اما اون یکی رو گرفتیم
یونگی: کجاس؟
نگهبان: توی اتاق ته راهرو
یونگی: منو ببر ببینمش
نگهبان: باشه ، دنبالم بیاید
راوی : یونگی رفتو و ا/تو دید. وقتی دیدتش رو به نگهبان پرسید اون یکی ام هم سن این بود؟
نگهبان: آره تقریبا میخورد که هم سن باشن
یونگی: یعنی دوتا بچه از عمارت من دزدی کردن(با خنده)
نگهبان: پیداش میکنم نگران نباشید
یونگی: زود تر
راوی: بعد یونگی رفت بیرون و رفت سمت اتاقش و لباسشو عوض کرد و رفت سمت آشپز خونه.
یونگی: سلام آجوما شام چی داریم
اجوما: آخه کی ساعت ۳ شب شام میخوره
یونگی: میدونی که کارام تو شرکت خیلی زیاده بخاطر همین دیر میام خونه
اجوما: باشه برو بشین برات غذا بیارم
یونگی: دستت درد نکنه
راوی: مادر یونگی موقعی که داشت اونو بدنیا میاورد خودش از دنیا رفت و یونگی توسط اجوما بزرگ شد و اجوما رو مثل مامانش میمونه.
پرش زمانی*
راوی: یونگی غذاشو خورد و از اجوما تشکر کردو رفت پیش نگهبان و بهش گفت
یونگی: اون دخترو از اونجا بیار بیرون یه اتاق بهش بده و یکم غذا وقتی ام حالش خوب شد همه زخمای روی بدنش خوب شدن بهت میگم که باهاش چیکار کنی . مفهومه؟
نگهبان: بله
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۴۴.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.