نام رمان: زندگی مبینا
نام رمان: زندگی مبینا
نویسنده: مبینا قسمتی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۵۵
خلاصه رمان :
زندگی فقط شادی کردن نیست زندگی بدون غم وغصه وشادی فایده ای نداره ..میخوام بگم این داستان درباره یه دختره یه دختر مهربون وشاد ولی درظاهر شاده درباطن غمگینه ..حالاچرا غمگینه زیرا غم داره غم بزرگی داره ولی نه غم عشق نه این دختر قصه ما غم ازدست دادن برادروتجربه کرده برادری که براش برادر نبود همه کسش بود دراین هین خاله مبینا دختر قصه ما باهمسر وبچه هاش به ایران میان وباعث اشنایی امیرعلی پسرخاله مبینا وخود مبینا میشه ولی …اتفاقات زیادوخیلی سختی درپیش میرن و….خیلی زیاد گفتم خودتون بخونید…… پایان خوش……
بخشی از رمان:
از نرده های خونه ُسرخوردم وباصدایه بلند گفتم /مامانی فدات بشم دیرم شد کالس جلسه
اول که نباید دیرکنم /وای دختر چه خبرته حاال خوبه همین روبه رو بعدشم زودتر بلند شو
/مرسی عزیزم فقط یه لقمه هم به بنده بده که دیشب شام نخوردم فقط یه تیکه نون
خوردم/بیا دختر این قدرهم عجله نکن هنوز یک ربع مونده به کالست بعدشم مبینا جان برو
صورتتو بشور که حسابی صورتت کثیفه ومثل این دیوونه ها شدی/باجیغ
گفتم/ماماننننننننن/دردچه خبرته۴۸سالته اروم تر /با ناراحتی گفتم /اکییی/بدو بدو/چشم
خانومی///باسرعت جت رفتم باال ووارد دست شوی ۴۱متری شدم /سرامیک های دستشویی
صورتی بنفش بود یه ایینه نسبتابزرگ هم بود ویه روشویی خیلی ناز سفید /صورتمو
شستم وبه چهره ام نگاه کردم/چشمای سبزخیلی ناز بینی متناسب وخیلی کوچیک ولبای
کوچولو سرخ و گونه های صورتی /عاشق این صورتتم اصال حرف نداره مخصوصا این
چشمام از عمه جونم به ارث بردم عمه منم همین قیافه روداره ازموقعی که به دنیا اومدم
همه گفتن قل عمه جونم هستم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d9%85%d8%a8%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: مبینا قسمتی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۵۵
خلاصه رمان :
زندگی فقط شادی کردن نیست زندگی بدون غم وغصه وشادی فایده ای نداره ..میخوام بگم این داستان درباره یه دختره یه دختر مهربون وشاد ولی درظاهر شاده درباطن غمگینه ..حالاچرا غمگینه زیرا غم داره غم بزرگی داره ولی نه غم عشق نه این دختر قصه ما غم ازدست دادن برادروتجربه کرده برادری که براش برادر نبود همه کسش بود دراین هین خاله مبینا دختر قصه ما باهمسر وبچه هاش به ایران میان وباعث اشنایی امیرعلی پسرخاله مبینا وخود مبینا میشه ولی …اتفاقات زیادوخیلی سختی درپیش میرن و….خیلی زیاد گفتم خودتون بخونید…… پایان خوش……
بخشی از رمان:
از نرده های خونه ُسرخوردم وباصدایه بلند گفتم /مامانی فدات بشم دیرم شد کالس جلسه
اول که نباید دیرکنم /وای دختر چه خبرته حاال خوبه همین روبه رو بعدشم زودتر بلند شو
/مرسی عزیزم فقط یه لقمه هم به بنده بده که دیشب شام نخوردم فقط یه تیکه نون
خوردم/بیا دختر این قدرهم عجله نکن هنوز یک ربع مونده به کالست بعدشم مبینا جان برو
صورتتو بشور که حسابی صورتت کثیفه ومثل این دیوونه ها شدی/باجیغ
گفتم/ماماننننننننن/دردچه خبرته۴۸سالته اروم تر /با ناراحتی گفتم /اکییی/بدو بدو/چشم
خانومی///باسرعت جت رفتم باال ووارد دست شوی ۴۱متری شدم /سرامیک های دستشویی
صورتی بنفش بود یه ایینه نسبتابزرگ هم بود ویه روشویی خیلی ناز سفید /صورتمو
شستم وبه چهره ام نگاه کردم/چشمای سبزخیلی ناز بینی متناسب وخیلی کوچیک ولبای
کوچولو سرخ و گونه های صورتی /عاشق این صورتتم اصال حرف نداره مخصوصا این
چشمام از عمه جونم به ارث بردم عمه منم همین قیافه روداره ازموقعی که به دنیا اومدم
همه گفتن قل عمه جونم هستم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d9%85%d8%a8%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۴.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.