نام رمان: تلاقی سرنوشت
نام رمان: تلاقی سرنوشت
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات:۸۶
نویسنده: پروین نظری (کاربر انجمن)
خلاصه رمان:
راهنما زدم و کنار خیابون نگه داشتم و منتظر شدم تا زن و مرد به ماشین برسن. خانومه سرش رو از پنجره اورد تو و پرسید:
خیابون (…)؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم و با اون مرد صندلی عقب نشستند و به راه افتادم.
از اینه به عقب نگاهی کردم ،بافاصله ازهم نشسته بودند و هرکدوم به پنجره ی طرف خودش نگاه میکرد
انگار که باهم قهر بودن به خانومه نگاه کردم و گـفتم :
مشکلی پیش اومده خانوم؟..
بخشی از رمان:
وارد کوچه که شدم سوتی کشیدم و گـفتم بابا ایول خونه هارو نگا من کل سال رو هم کار کنم، انقدری گیرم نمیاد که بدم و
یه ساعت یه چرخی توشون بزنم .
محله ی پولدارا بود. خونه ها چیزی از کاخ کم نداشت !
مریم لبخند تلخی زد و یه خونه رو نشون داد. کنار در خونه نگه داشتم و منتظر موندم تا مریم بره تو.مریم پیاده شد و زنگ
در رو زد صدای خانمی گـفت:سلام عزیزم!مریم با بغض گـفت:مامان!
لحن صدای مادرش عوض شد و با ترس گـفت چیشد عزیزدلم؟جواب ازمایش چی بود؟
ٓیفون همه اینارو میپرسید ترکیدن بغض مریم جواب مادرش بود
انقدر هول بود که حتی در رو باز نکرده بود و از پشت ا
ٓیفون.
صدای مادرش اومد که گـفت حسین و بعد صدای تق گذاشته شدن گوشی ا
چند ثانیه بعد صدای قدم های تند روی سنگ ریزه ها بگوش رسید و در خونه باز شد و خانم مسنی همرا با مردی که از
شباهتشون میشد فهمید پدر مریمه،با چشمای اشکی پیدا شدند .
ٓغوش گرفتند و گریه کردن.
هرسه همدیگه رو درا
دیگه طاقت موندن رو نداشتم بدون جلب توجه، دنده عقب گرفتم و از کوچه بیرون رفتم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%84%d8%a7%d9%82%db%8c-%d8%b3%d8%b1%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات:۸۶
نویسنده: پروین نظری (کاربر انجمن)
خلاصه رمان:
راهنما زدم و کنار خیابون نگه داشتم و منتظر شدم تا زن و مرد به ماشین برسن. خانومه سرش رو از پنجره اورد تو و پرسید:
خیابون (…)؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم و با اون مرد صندلی عقب نشستند و به راه افتادم.
از اینه به عقب نگاهی کردم ،بافاصله ازهم نشسته بودند و هرکدوم به پنجره ی طرف خودش نگاه میکرد
انگار که باهم قهر بودن به خانومه نگاه کردم و گـفتم :
مشکلی پیش اومده خانوم؟..
بخشی از رمان:
وارد کوچه که شدم سوتی کشیدم و گـفتم بابا ایول خونه هارو نگا من کل سال رو هم کار کنم، انقدری گیرم نمیاد که بدم و
یه ساعت یه چرخی توشون بزنم .
محله ی پولدارا بود. خونه ها چیزی از کاخ کم نداشت !
مریم لبخند تلخی زد و یه خونه رو نشون داد. کنار در خونه نگه داشتم و منتظر موندم تا مریم بره تو.مریم پیاده شد و زنگ
در رو زد صدای خانمی گـفت:سلام عزیزم!مریم با بغض گـفت:مامان!
لحن صدای مادرش عوض شد و با ترس گـفت چیشد عزیزدلم؟جواب ازمایش چی بود؟
ٓیفون همه اینارو میپرسید ترکیدن بغض مریم جواب مادرش بود
انقدر هول بود که حتی در رو باز نکرده بود و از پشت ا
ٓیفون.
صدای مادرش اومد که گـفت حسین و بعد صدای تق گذاشته شدن گوشی ا
چند ثانیه بعد صدای قدم های تند روی سنگ ریزه ها بگوش رسید و در خونه باز شد و خانم مسنی همرا با مردی که از
شباهتشون میشد فهمید پدر مریمه،با چشمای اشکی پیدا شدند .
ٓغوش گرفتند و گریه کردن.
هرسه همدیگه رو درا
دیگه طاقت موندن رو نداشتم بدون جلب توجه، دنده عقب گرفتم و از کوچه بیرون رفتم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d9%84%d8%a7%d9%82%db%8c-%d8%b3%d8%b1%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.