نام رمان: چراغونی
نام رمان: چراغونی
نویسنده: بهار
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۲۹
خلاصه رمان:
چه خیالی، چه خیالی … می دانم پرده ام بی جان است. خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به آغاز زمین نزدیکم نبض گل ها را می گیرم آشنا هستم با سرنوشت تر..
بخشی از رمان:
دسته چمدونی رو که با خودش می کشید رو تو دستاش فشار داد و به کوچه ای که بارها
بارها مادرش براش از تک تک اجزاش تعریف کرده بود نگاه کرد .
کل کوچه چراغونی شده بود و نورهای زرد و قرمز و سبز به زیبایی اون کوچه رو تو اون
ساعت از شب روشن کرده بودن
پارچه های بزرگی هم تو کوچه نصب شده بود که نورا نمی تونست اونو بخونه یعنی خوندن
فارسی رو هنوز یاد نگرفته بود تازه داشت الفبا رو از سعید یاد میگرفت .
با صدای الستیک و گاز تاکسی که پیادش کرده بود چشم از روشنایی کوچه چراغونی شده
گرفت و به تاکسی که دور می شد نگاه کرد.
با پیچیدن تاکسی تو خیابون اصلی دوباره به کوچه چشم دوخت .
آهسته به طرف انتهای کوچه راه افتاد به دستشو برای دیدن ساعت بالا آورد ولی جای
سوختگی قبل از صفحه ی ساعتش خودشو نشون داد .
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b1%d8%a7%d8%ba%d9%88%d9%86%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: بهار
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۲۹
خلاصه رمان:
چه خیالی، چه خیالی … می دانم پرده ام بی جان است. خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به آغاز زمین نزدیکم نبض گل ها را می گیرم آشنا هستم با سرنوشت تر..
بخشی از رمان:
دسته چمدونی رو که با خودش می کشید رو تو دستاش فشار داد و به کوچه ای که بارها
بارها مادرش براش از تک تک اجزاش تعریف کرده بود نگاه کرد .
کل کوچه چراغونی شده بود و نورهای زرد و قرمز و سبز به زیبایی اون کوچه رو تو اون
ساعت از شب روشن کرده بودن
پارچه های بزرگی هم تو کوچه نصب شده بود که نورا نمی تونست اونو بخونه یعنی خوندن
فارسی رو هنوز یاد نگرفته بود تازه داشت الفبا رو از سعید یاد میگرفت .
با صدای الستیک و گاز تاکسی که پیادش کرده بود چشم از روشنایی کوچه چراغونی شده
گرفت و به تاکسی که دور می شد نگاه کرد.
با پیچیدن تاکسی تو خیابون اصلی دوباره به کوچه چشم دوخت .
آهسته به طرف انتهای کوچه راه افتاد به دستشو برای دیدن ساعت بالا آورد ولی جای
سوختگی قبل از صفحه ی ساعتش خودشو نشون داد .
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b1%d8%a7%d8%ba%d9%88%d9%86%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۴.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.