رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۶۳
سوهی:اما من دشمنم رو میشناسم....بیاید چون قراره کلی درد بکشید
رو به جونگکوک و تهیونگ کردم و گفت:بریم به حسابشون برسیم...خلی وقته کسی رو کتک نزدم...
جونگکوک و تهیونگ:لتس گوووووو
سوهی:مثل چی به سمتمون حمله ور شدن علکی ۲ تا بازو گنده کردن هیچی حالیشون نمیشه...فک کرده چون هیکل گنده کردن ازشون میترسیم یا نمیتونیم دربرابرشون مقاومت کنیم...همش به ظاهر نیس که بعضی وقت ها لازم باطن و مهارت های اصلی شون رو بشناسیم...
۴تاشونو من تموم کردم ۳تاشون با جونگکوک و ۳ تا دیگه هم با تهیونگ
رفتم وسطشون ایستادم و یک نفر از هر طرف از یقه کشیدمشون الان برا جونگکوک ۲ نفر و تهیونگ ۲ نفر مونده بود
تا من این دو نفر رو انداختم زمین جونگکوک و تهیونگ هم اونا رو کتکی درست حسابی به دلنشین زدن
آخرش یکی از همون گنده ها رو از یقش گرفتم مشتمو به طرف صورتش بردم و نشونه گرفتم و قبل ازینکه بزنم درحالیکه از همه جاش خون جاری میشد و سرش اینور اونور میشه چون نمیتونست درست نگهش داره...روبه کیم کردم و گفتم:دیدی تنهایی ۶ تاشونو فقط با یک دست با خاک یکسان کردم...دیدی همه ی اینا که فقط علکی گنده آن به گرد پای من نمیرسن؟تو منو از دست دادی و قراره کلی پشیمونی و حسرت داشتن دختری مثل من رو بکشی...
کیم:خودم نخواستمت تا الان هم نمیخوامت...تو کل اومدنت اشتباه بود تو اصلا نباید به دنیا میومدی...باید همونموقع که تو شکم مونا(مادر سوهی)بودی میمردی...کاش به جات ی پسر داشتم حداقل میتونست افتخارم باشه و سرمو بلند کنه...هرجا میرم اسم اون باشه و افتخار کنم که اونو دارم
اما نه به جاش ی دختر به درد نخور اشغال گیرم اومد...که فقط از دستش شرم میکشم واقعا که
سوهی:چیزی نمیگفتم و فقط نگاش میکردم...عادت کرده بودم همیشه اینطور بهم میگفت...پس تصمیم گرفتم همه حرفام رو با یک جمله خلاصه کنم و واقعیت رو نشونش بدم:تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که تا یک ماه دیگه صبر کن کاری میکنم خودت با پای خودت بیای سمتم...فکرایی بکنی که هیچوقت توقع نداشتی و حرفایی بزنی که اصلا به فکرت نمیرسید بگی فقط بشین و منو از پشت تلوزیون نگاه کن...
رومو ازش گرفتم و به سمت خروجی حرکت کردم درحالیکه سعی میکردم اشکام سرازیر نشن با داد بلندی گفتم:این در بی صحاب رو باز کن همین الان!
تعجبشون رو احساس میکردم در رو محکم کشیدم که باز شد سریع سوار ماشین شدم که تهیونگ و جونگکوک با دو اومدن و سوار شدن هردوشون پشت سوار شدن... ماشین رو روشن کردم و با بالاترین سرعتی که داشت حرکت کردم
احساس کردم جاده آتیش گرفته بس که با سرعت میرفتم...
راه ۳۰ دقیقه ای رو در عرض ۱۰ دقیقه طی کردم و با صدای ارومی گفتم:پیاده شید!
#اسمان_شب
#BTS
#part:۶۳
سوهی:اما من دشمنم رو میشناسم....بیاید چون قراره کلی درد بکشید
رو به جونگکوک و تهیونگ کردم و گفت:بریم به حسابشون برسیم...خلی وقته کسی رو کتک نزدم...
جونگکوک و تهیونگ:لتس گوووووو
سوهی:مثل چی به سمتمون حمله ور شدن علکی ۲ تا بازو گنده کردن هیچی حالیشون نمیشه...فک کرده چون هیکل گنده کردن ازشون میترسیم یا نمیتونیم دربرابرشون مقاومت کنیم...همش به ظاهر نیس که بعضی وقت ها لازم باطن و مهارت های اصلی شون رو بشناسیم...
۴تاشونو من تموم کردم ۳تاشون با جونگکوک و ۳ تا دیگه هم با تهیونگ
رفتم وسطشون ایستادم و یک نفر از هر طرف از یقه کشیدمشون الان برا جونگکوک ۲ نفر و تهیونگ ۲ نفر مونده بود
تا من این دو نفر رو انداختم زمین جونگکوک و تهیونگ هم اونا رو کتکی درست حسابی به دلنشین زدن
آخرش یکی از همون گنده ها رو از یقش گرفتم مشتمو به طرف صورتش بردم و نشونه گرفتم و قبل ازینکه بزنم درحالیکه از همه جاش خون جاری میشد و سرش اینور اونور میشه چون نمیتونست درست نگهش داره...روبه کیم کردم و گفتم:دیدی تنهایی ۶ تاشونو فقط با یک دست با خاک یکسان کردم...دیدی همه ی اینا که فقط علکی گنده آن به گرد پای من نمیرسن؟تو منو از دست دادی و قراره کلی پشیمونی و حسرت داشتن دختری مثل من رو بکشی...
کیم:خودم نخواستمت تا الان هم نمیخوامت...تو کل اومدنت اشتباه بود تو اصلا نباید به دنیا میومدی...باید همونموقع که تو شکم مونا(مادر سوهی)بودی میمردی...کاش به جات ی پسر داشتم حداقل میتونست افتخارم باشه و سرمو بلند کنه...هرجا میرم اسم اون باشه و افتخار کنم که اونو دارم
اما نه به جاش ی دختر به درد نخور اشغال گیرم اومد...که فقط از دستش شرم میکشم واقعا که
سوهی:چیزی نمیگفتم و فقط نگاش میکردم...عادت کرده بودم همیشه اینطور بهم میگفت...پس تصمیم گرفتم همه حرفام رو با یک جمله خلاصه کنم و واقعیت رو نشونش بدم:تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که تا یک ماه دیگه صبر کن کاری میکنم خودت با پای خودت بیای سمتم...فکرایی بکنی که هیچوقت توقع نداشتی و حرفایی بزنی که اصلا به فکرت نمیرسید بگی فقط بشین و منو از پشت تلوزیون نگاه کن...
رومو ازش گرفتم و به سمت خروجی حرکت کردم درحالیکه سعی میکردم اشکام سرازیر نشن با داد بلندی گفتم:این در بی صحاب رو باز کن همین الان!
تعجبشون رو احساس میکردم در رو محکم کشیدم که باز شد سریع سوار ماشین شدم که تهیونگ و جونگکوک با دو اومدن و سوار شدن هردوشون پشت سوار شدن... ماشین رو روشن کردم و با بالاترین سرعتی که داشت حرکت کردم
احساس کردم جاده آتیش گرفته بس که با سرعت میرفتم...
راه ۳۰ دقیقه ای رو در عرض ۱۰ دقیقه طی کردم و با صدای ارومی گفتم:پیاده شید!
۴.۳k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.