رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۶۴
(جونگکوک)
میدونستم الان که میرسیم مستقیم پیاده امون میکنه و میره ولی ازونجایی که حالش بده و معلوم نیست کجا میره تصمیم گرفتم برم دنبالش
اگه الان پیشش نباشم پس دیگه چه فایده ی من
همینکه پیادمون کرد سریع ماشین تهیونگ رو برداشتم و دنبال سوهی شروع کردم حرکت کردن
خیلی سریع میروند بیش از حد سریع و اینجا کره نیست که تک به تک کوچه هاشو بلد باشم با سرعت زیاد به دنبالش حرکت میکردم و فکر گم شدن در خیابون های فرانسه رو پشت سر گذاشتم
بعد چند دقیقه ی جا وایساد من از دور تعقیبش میکردم و با فاصله ازش ماشین رو نگه داشتم
از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم...دنبالش راه افتادم که با فاصله ازش دیدم رفت نشست روی پله های یک کلبه ی خراب شده
نمیدونم چرا اومد همچین جای متروکه و خراب....حتما دلیلی دارم...یهو دیدم زانوهاش بغل کرد و سرشو بین اونا گذاشت
و بعد ۲ دقیقه سرشو بالا آورد و با چشم های قرمز شده که مثل یک شیر آب ازشون اشک میریخت شروع کرد داد زدن و گریه کردن
احساس واقعا بدی داشتم
اولین بار بود سوهی رو اینطور میدیدم فقط گریه میکرد و داد میزد
احساس کردم ی چیزی گونه هامو خیس کرد یکم که توجه کردم دیدم منم خود به خود گریم گرفته
اینطور نمیتونم میخوام برم پیشش
همینکه دیگه ساکت شد و داد نزد اما اشک هاش بند نمیومد رفتم نشستم جفتش و محکم بغلش کردم
(سوهی)
با اینکه دیدم تار بود اما دیدم که جونگکوک اومد و بلافاصله بغلم کرد...برا اولین بار تو زندگیم احساس کردم که به همچین بغلی نیاز داشتم
من جلو کسی گریه نمیکنم..ناراحتی امو جلوه نمیدم و حتی خودمو شکسته نشون نمیدم
اما اینبار نیاز داشتم اینبار فرق میکرد جونگکوک رو محکم بغل کردم و گریه میکردم...
سوهی:جونگکوک...جونگکوک دیدی...دیدی چی بهم گفت...بهم گفت من ی تیکه اشغال به دردنخورم
اگه هنوز بچه بودم و اینو میگفت شاید در این حد ناراحت نمیشدم اما من بزرگ شدم دیگه علاوه بر اون من خیلی تلاش کردم خیلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم
هیچکس نمیدونه هیچکس خبر نداره من چی کشیدم چی سرم اومده
هقققققققققق
جونگکوک:فعلا چیزی بهت نمیگم هرچقدر میخوای گریه کن هرچقدر میخوای حرف بزن و هرچی میخوای بگو...من همیشه آماده ی گوش دادن بهت هستم
بعد از ی عالمه گریه ساکت شد...خودشو ازم جدا کرد و با دستاش اشکاشو پاک میکرد
سوهی:مرسی که به حرفام گوش دادی و امدی پیشم...
جونگکوک:چیشد؟سوهی ازم تشکر کرد؟یا خدااااا:این چه حرفیه بلند شو باهم بریم
سوهی: تو چطور اومدی!؟
جونگکوک:تعقیبت کردم
سوهی:دیگه اینکار رو نکن
جونگکوک:حالا بیا بریم
همینطور داشتیم راه میرفتیم چون یکم از ماشینا دور بودیم....هوا هم سرد شده بود
#اسمان_شب
#BTS
#part:۶۴
(جونگکوک)
میدونستم الان که میرسیم مستقیم پیاده امون میکنه و میره ولی ازونجایی که حالش بده و معلوم نیست کجا میره تصمیم گرفتم برم دنبالش
اگه الان پیشش نباشم پس دیگه چه فایده ی من
همینکه پیادمون کرد سریع ماشین تهیونگ رو برداشتم و دنبال سوهی شروع کردم حرکت کردن
خیلی سریع میروند بیش از حد سریع و اینجا کره نیست که تک به تک کوچه هاشو بلد باشم با سرعت زیاد به دنبالش حرکت میکردم و فکر گم شدن در خیابون های فرانسه رو پشت سر گذاشتم
بعد چند دقیقه ی جا وایساد من از دور تعقیبش میکردم و با فاصله ازش ماشین رو نگه داشتم
از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم...دنبالش راه افتادم که با فاصله ازش دیدم رفت نشست روی پله های یک کلبه ی خراب شده
نمیدونم چرا اومد همچین جای متروکه و خراب....حتما دلیلی دارم...یهو دیدم زانوهاش بغل کرد و سرشو بین اونا گذاشت
و بعد ۲ دقیقه سرشو بالا آورد و با چشم های قرمز شده که مثل یک شیر آب ازشون اشک میریخت شروع کرد داد زدن و گریه کردن
احساس واقعا بدی داشتم
اولین بار بود سوهی رو اینطور میدیدم فقط گریه میکرد و داد میزد
احساس کردم ی چیزی گونه هامو خیس کرد یکم که توجه کردم دیدم منم خود به خود گریم گرفته
اینطور نمیتونم میخوام برم پیشش
همینکه دیگه ساکت شد و داد نزد اما اشک هاش بند نمیومد رفتم نشستم جفتش و محکم بغلش کردم
(سوهی)
با اینکه دیدم تار بود اما دیدم که جونگکوک اومد و بلافاصله بغلم کرد...برا اولین بار تو زندگیم احساس کردم که به همچین بغلی نیاز داشتم
من جلو کسی گریه نمیکنم..ناراحتی امو جلوه نمیدم و حتی خودمو شکسته نشون نمیدم
اما اینبار نیاز داشتم اینبار فرق میکرد جونگکوک رو محکم بغل کردم و گریه میکردم...
سوهی:جونگکوک...جونگکوک دیدی...دیدی چی بهم گفت...بهم گفت من ی تیکه اشغال به دردنخورم
اگه هنوز بچه بودم و اینو میگفت شاید در این حد ناراحت نمیشدم اما من بزرگ شدم دیگه علاوه بر اون من خیلی تلاش کردم خیلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم
هیچکس نمیدونه هیچکس خبر نداره من چی کشیدم چی سرم اومده
هقققققققققق
جونگکوک:فعلا چیزی بهت نمیگم هرچقدر میخوای گریه کن هرچقدر میخوای حرف بزن و هرچی میخوای بگو...من همیشه آماده ی گوش دادن بهت هستم
بعد از ی عالمه گریه ساکت شد...خودشو ازم جدا کرد و با دستاش اشکاشو پاک میکرد
سوهی:مرسی که به حرفام گوش دادی و امدی پیشم...
جونگکوک:چیشد؟سوهی ازم تشکر کرد؟یا خدااااا:این چه حرفیه بلند شو باهم بریم
سوهی: تو چطور اومدی!؟
جونگکوک:تعقیبت کردم
سوهی:دیگه اینکار رو نکن
جونگکوک:حالا بیا بریم
همینطور داشتیم راه میرفتیم چون یکم از ماشینا دور بودیم....هوا هم سرد شده بود
۴.۷k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.