🍁Part 64🍁
🍁Part_64🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
💚عسل💚
اصلا حالم خوب نبود
متین اومد و کارای ممد و انجام داد با محراب و رضا
وسایلشو تحویل دادن به من بغلشون کردم و بو میکردم
بچه ها ب مامان بزرگش زنگ زدن و اونم
اومد خیلی گریه میکرد
ولی نه مثل من
سمت چپ صورتم میسوخت ارسلان
عوضی وقتی زد تو گوشم
گریم شدت گرفت
من دیگ طاقت نیاوردم بمونم گریم شدت میگرفت ب متین
گفتم منو ببره
گفت الان میریم
متینم حالش خوب نبود
وقتی خبرو شنید اونم حالش مثل محراب و رضا و اون ارسلان اشغال(نگووو عِه بچم🥺)
خراب شد و گریه میکرد
یکم بعد رفتیم خونه ولی محراب با خودش اون دختره و مرده رو آورد مادر بزرگش موند پیش جنازه نوش نمدونم اون چجوری طاقت داشت ببینش
*خونه*
رفتیم وارد خونه شدیم دیدم صدای گریه
از اتاق دیانا میاد
رفتم با اون حال بد و چشمای خیس
از اشک ببینم چ خبره
در اتاقو ک باز کردم دیدم دیانا داره گریه
میکنه و پانیذ و نیکا و مهشاد دارن میگن برمیگرده نگران نباش و دلداریش میدادن فک کنم
ارسلان و میگف ولی مطمئن نبودم
تز ارسلان که متنفر شدم دیگه با دیانا هم نمیخوام صمیمی باشم
میخوام دردی رو وقتی ارسلان زد تو گوشم
رو دیانا هم حس کنه
خودش ک نبود هیچ خبری ازش نبود
منم سر دیانا خالی کردمو رفتم جلو و خیلی
محکم زدم تو گوشش ک صورتش غرق خون شد
نیکا:حییییععععع این چ گاری بود کردیییی روانی
عسل:اینم درد سیلی ک ارسلان بهم زد من تلافی کردم ولی چون خودش نبود دردشو
عشقش کشید(با گریه و عصبانیت)
مهشاد:احمقققق میدونی اگه ارسلان بفهمه چی میشه؟؟
عسل:هرچی میخواد بشه من دیگه نیستم که بخواد بلایی سرم بیاره...ک برگشتم ک برم دیدم
اون دختره و پسره با رضا و محراب و متین
دارن نگامون میکنن
دیانا داشت گریه میکرد و میگف صورتم میسوزه
با اون چشمای اشکی از اونجا رور شدم و ب
سمت خونه کوچيک خودمو ممد رفتم حتی
تاکسی هم نگرفتم پیاده رفتم
🦇ارسلان🦇
احساس کردم یکی داره آروم صدام میکنه
بلند شدم دیدم ی بنده خدا داره میگه آقا چرا اینجا خوابیدین
پاشدم گوشیم و روشن کردم دیدم ساعتی
یک ظهر
رفتم سمت ماشین و
ب سمت خونه عرفان حرکت کردم (پور محمدی)
وقتی اونجا پیش دخترا بود ک تنها نباشن
اصن ندیدمش وقتی رفتم خونه
خواستم برم پیشش هم ببینمش هم گار دیگه ای
باهاش داشتم
یکم بعد رسیدم زنگ زدم و رفتم داخل
با چهره ی غمگین عرفان رو به رو شدم ک ناراحت بود
چیزی نگفتم
عرفان:سلام دادش چطوری
ارسلان:سلام دادش خوب نیستم
عرفان:منم خوب نیستم
ارسلان:عرفان کسی بود ک باهاش درد و دل میکردم پس تمام دلایل ناراحتیم واسش گفتم
عرفان:دادش منم میخوام باهات درد و دل کنم
ارسلان:بگو داداش شر تا پا گوشم
عرفان:راستش دوست دخترم دو روزه از خارج برگشته و ادعا میکنه منو فراموش کرده
نمیدونسته من تموم این سال ها منتظرش بودم ک برگرده و دوباره باهم باشیم من تا حالا عاشق نشده بودم تا وقتی ک با اون آشنا شدم
ارسلان:ب درد و دلای عرفان گوش کردم و بعد بلند شدم ک برم گفتم
ارسلان:دادش ایشالا درست میشه غصه نخور
ببینم غذا نمیخوری؟؟پوست و استخون شدی تو برو خونه ما منم میام
عرفان:دستت درد نکنه من حوصله ندارم میام اونجا حال شما هم گرفته تر میشه
ارسلان:این چه حرفیه حتما بیا...اومدم درو باز کنم ک یادم اومد ی کار دیگه هم باهاش داشتم گفتم
ارسلان:عرفان راستی.... .
❤️❤️❤️
لایک کنید🥺🥺❤️
اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔 بزار
دوشتون دالم🥲❤️😁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
💚عسل💚
اصلا حالم خوب نبود
متین اومد و کارای ممد و انجام داد با محراب و رضا
وسایلشو تحویل دادن به من بغلشون کردم و بو میکردم
بچه ها ب مامان بزرگش زنگ زدن و اونم
اومد خیلی گریه میکرد
ولی نه مثل من
سمت چپ صورتم میسوخت ارسلان
عوضی وقتی زد تو گوشم
گریم شدت گرفت
من دیگ طاقت نیاوردم بمونم گریم شدت میگرفت ب متین
گفتم منو ببره
گفت الان میریم
متینم حالش خوب نبود
وقتی خبرو شنید اونم حالش مثل محراب و رضا و اون ارسلان اشغال(نگووو عِه بچم🥺)
خراب شد و گریه میکرد
یکم بعد رفتیم خونه ولی محراب با خودش اون دختره و مرده رو آورد مادر بزرگش موند پیش جنازه نوش نمدونم اون چجوری طاقت داشت ببینش
*خونه*
رفتیم وارد خونه شدیم دیدم صدای گریه
از اتاق دیانا میاد
رفتم با اون حال بد و چشمای خیس
از اشک ببینم چ خبره
در اتاقو ک باز کردم دیدم دیانا داره گریه
میکنه و پانیذ و نیکا و مهشاد دارن میگن برمیگرده نگران نباش و دلداریش میدادن فک کنم
ارسلان و میگف ولی مطمئن نبودم
تز ارسلان که متنفر شدم دیگه با دیانا هم نمیخوام صمیمی باشم
میخوام دردی رو وقتی ارسلان زد تو گوشم
رو دیانا هم حس کنه
خودش ک نبود هیچ خبری ازش نبود
منم سر دیانا خالی کردمو رفتم جلو و خیلی
محکم زدم تو گوشش ک صورتش غرق خون شد
نیکا:حییییععععع این چ گاری بود کردیییی روانی
عسل:اینم درد سیلی ک ارسلان بهم زد من تلافی کردم ولی چون خودش نبود دردشو
عشقش کشید(با گریه و عصبانیت)
مهشاد:احمقققق میدونی اگه ارسلان بفهمه چی میشه؟؟
عسل:هرچی میخواد بشه من دیگه نیستم که بخواد بلایی سرم بیاره...ک برگشتم ک برم دیدم
اون دختره و پسره با رضا و محراب و متین
دارن نگامون میکنن
دیانا داشت گریه میکرد و میگف صورتم میسوزه
با اون چشمای اشکی از اونجا رور شدم و ب
سمت خونه کوچيک خودمو ممد رفتم حتی
تاکسی هم نگرفتم پیاده رفتم
🦇ارسلان🦇
احساس کردم یکی داره آروم صدام میکنه
بلند شدم دیدم ی بنده خدا داره میگه آقا چرا اینجا خوابیدین
پاشدم گوشیم و روشن کردم دیدم ساعتی
یک ظهر
رفتم سمت ماشین و
ب سمت خونه عرفان حرکت کردم (پور محمدی)
وقتی اونجا پیش دخترا بود ک تنها نباشن
اصن ندیدمش وقتی رفتم خونه
خواستم برم پیشش هم ببینمش هم گار دیگه ای
باهاش داشتم
یکم بعد رسیدم زنگ زدم و رفتم داخل
با چهره ی غمگین عرفان رو به رو شدم ک ناراحت بود
چیزی نگفتم
عرفان:سلام دادش چطوری
ارسلان:سلام دادش خوب نیستم
عرفان:منم خوب نیستم
ارسلان:عرفان کسی بود ک باهاش درد و دل میکردم پس تمام دلایل ناراحتیم واسش گفتم
عرفان:دادش منم میخوام باهات درد و دل کنم
ارسلان:بگو داداش شر تا پا گوشم
عرفان:راستش دوست دخترم دو روزه از خارج برگشته و ادعا میکنه منو فراموش کرده
نمیدونسته من تموم این سال ها منتظرش بودم ک برگرده و دوباره باهم باشیم من تا حالا عاشق نشده بودم تا وقتی ک با اون آشنا شدم
ارسلان:ب درد و دلای عرفان گوش کردم و بعد بلند شدم ک برم گفتم
ارسلان:دادش ایشالا درست میشه غصه نخور
ببینم غذا نمیخوری؟؟پوست و استخون شدی تو برو خونه ما منم میام
عرفان:دستت درد نکنه من حوصله ندارم میام اونجا حال شما هم گرفته تر میشه
ارسلان:این چه حرفیه حتما بیا...اومدم درو باز کنم ک یادم اومد ی کار دیگه هم باهاش داشتم گفتم
ارسلان:عرفان راستی.... .
❤️❤️❤️
لایک کنید🥺🥺❤️
اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔 بزار
دوشتون دالم🥲❤️😁
۱۲.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.