🍁Part 65🍁
🍁Part_65🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
از دست ارسلان خیلی ناراحت و عصبانی بودم
چطوری با من اینجوری حرف زد
صورتم پر بود از خون نیکا ب پانیذ به ارسلان
زنگ میزد پشت هم ولی جواب نمیداد بعد دیگه بیخیال شد
یه دفعه با خودم گفتم برم خونه خودمون
شاید مامان بابام هم اومدن نگران اونام
فقط نمدونم چطوری برمم ای خدا
تو فکر بودم ک مهشاد با یخ اومد تو اتاق
صورتم کبود شده بود هنوز مژه هام ب خاطر اشکام خیس بود
مهشاد:بمیرم الهی فداتشم ببین دختره احمق چه بلایی سرت آورده تو سرش پِهِنه این خر
دیانا:اییییییییی آخ آخ مهشاد درد میکنه میسوزه😖😭
مهشاد:قربونت برم بزار الان خوب میشه صب کن یکم
دیانا:ایی..گریه..گریه..یی..گریه..ا(با گریه)
مهشاد:بمیرم واست حالا ارسلان چش بود؟
دیانا:نمیدونم ایی مهشاد خیلی میسوزه
مهشاد:بمیرم الان خوب میشه راستی نیکا و پانی دارن واست سوپ درست میکنن
دیانا:مهشاد من میخوام..میخوام برم خونه خودمون نمیخوام اینجا خونه ارسلان باشم حس میکنم الان اضافی ام چون اونجوری باهام حرف زد میخوام برم خونه خودمون😥🥺
مهشاد:عیجان بمیرم حق داری یه دیقه اینو بگیر الان میام
دیانا:باشه آخ...مهشاد رفت بیرون از اتاق
چند ثانیه بعد صدای داد محراب اومد ک میگفت:
محراب:چیییی
دیانا:یه دفعه همه اومدن تو اتاق اون دختره که نمیشناختم اومد و اون پسره هم اومدن
من هنوز داشتم گریه میکردم ولی آروم و بی صدا
که یه دفعه صدای محراب بلند شد
محراب:دیاناااا میدونی اگه ارسلان بفهمه چی میشههههه؟؟؟؟(با صدای بلند)
دیانا:چشامو رو هم فشار دادم از صدای بلند محراب گریم شدت گرفت ک رضا اومد آروم بغلم کرد
متین:ببین اشک بچه رو در آوردی مجبور بودی اینقد داد بزنی این خودش داشت گریه میکرد
نیکا:محرااااابببببب😤😤خاک تو سرت
محراب:هوووفف ببین عزیزم دیانا جان قربونت برم اجی اینکار اشتباه اگه بری ارسلان دیوونه دیوونه تر میشه این اصن عقل نداره آخه
ب خاطر خودت میگم
دیانا:اشکامو پس زدمو آب دهنمو قورت دادم تا صدام یکم صاف بشه گفتم
دیانا:محراب من میخوام راحت باشم حس میکنم ارسلان نمیخواد من اینجا باشم دکترا هم میان اونجا دوتا اتاق بهشون میدم خب😥🥺🥺🥺
رضا:باشه من خودم میبرمت عزیزم گریه نکن
دیانا:یه دفعه صدای باز شدن در اومد اصلن نفهمیدم چیشد همه رفتن منم میخواستم بلند بشم برم بیرون ک شکمم دردش شدید تر شد و آخ بلندی کشیدم
ک پانیذ گفت
پانیذ:دیاناااااااااا نهههههه بلند نشوووووووو😫
دیانا:اخ😖😖😖صدای چی بود...که دیدم محراب و رضا دارن ارسلان و با حال داغون و بی حال آوردن ارسلان هی میخورد ب در و دیوار
عاقا مست بوده😒😒به من چه اصن😒😒
بردنش سر تخت بغلی تخت بغلی تک نفره بود
همین که گذاشتنش رو تخت بیهوش افتاد
محراب به دکتر زنگ زد اومدن بهش سرم وصل کردن
نیکا:چرا اینو گذاشتی اینجا اگه یه بلایی سر این بنده خدا بیاره چی
این ک نمیفهمه داره چه گوهی میخوره
متین:این خوابه بیدار نمیشه
دیانا:من اصن اینجا نمیمونم که این بخواد بلایی سرم بیاره😒
پانیذ:واای دیا حالت خوب نیست عزیزم کجا میخوای بری اخه؟؟
متین:اشکال نداره الان هممون نیاز داریم تنها باشیم ب خاطر ممد
نیکا:عسل الاغم معلوم نیست کجا رفته اگه یه بلایی سر خودش بیاره چی؟
دیانا:عسل😏
رضا:این الان بیدار میشه بیاین برین بیرون
راستی اگه بیدار شد دیانا نبود چی؟؟؟
دیانا:به درک😒هیچی نمیشه
متین:حق داره رضا بزار راحت باشه
دیانا:میشه همین الان برم؟🥺
نیکا:باشه عزیزم فقط کب شب میمونه پیشت مواظبت باشه؟؟
دیانا:حالا یه کاریش میکنم
محراب:خیله خب برم ب دکتر بگم
دیانا:محراب رفت ب دکتر گفت و آمبولانس هم گفت بیاد و من رفتم خونه خودمون نیکا گفت مهدیس بیاد پیشم بقیه رفتن پیش ارسلان چون حالش خوب نبود مثل اینکه خیلی خورده بود ولی به من چه😒همه چیزو واسه مهدیس گفتم اونم عصابش خورد شد
🦇ارسلان🦇
آروم چشمامو باز کردم چند بتر پلک زدم ک راحت ببینم
بعد ولی چشام هنوز تار میدید یکم
بلند شدم یه نگاه به دور و ورم انداختم که دیدم دیانا رو تخت نیست
اونکه نمیتونست تکون بخوره زیاد کجا رفته پس
❤️❤️❤️
لایک کنيد🥺🥺❤️
اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔 بزار
دوشتون دالم🥲❤️😁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
از دست ارسلان خیلی ناراحت و عصبانی بودم
چطوری با من اینجوری حرف زد
صورتم پر بود از خون نیکا ب پانیذ به ارسلان
زنگ میزد پشت هم ولی جواب نمیداد بعد دیگه بیخیال شد
یه دفعه با خودم گفتم برم خونه خودمون
شاید مامان بابام هم اومدن نگران اونام
فقط نمدونم چطوری برمم ای خدا
تو فکر بودم ک مهشاد با یخ اومد تو اتاق
صورتم کبود شده بود هنوز مژه هام ب خاطر اشکام خیس بود
مهشاد:بمیرم الهی فداتشم ببین دختره احمق چه بلایی سرت آورده تو سرش پِهِنه این خر
دیانا:اییییییییی آخ آخ مهشاد درد میکنه میسوزه😖😭
مهشاد:قربونت برم بزار الان خوب میشه صب کن یکم
دیانا:ایی..گریه..گریه..یی..گریه..ا(با گریه)
مهشاد:بمیرم واست حالا ارسلان چش بود؟
دیانا:نمیدونم ایی مهشاد خیلی میسوزه
مهشاد:بمیرم الان خوب میشه راستی نیکا و پانی دارن واست سوپ درست میکنن
دیانا:مهشاد من میخوام..میخوام برم خونه خودمون نمیخوام اینجا خونه ارسلان باشم حس میکنم الان اضافی ام چون اونجوری باهام حرف زد میخوام برم خونه خودمون😥🥺
مهشاد:عیجان بمیرم حق داری یه دیقه اینو بگیر الان میام
دیانا:باشه آخ...مهشاد رفت بیرون از اتاق
چند ثانیه بعد صدای داد محراب اومد ک میگفت:
محراب:چیییی
دیانا:یه دفعه همه اومدن تو اتاق اون دختره که نمیشناختم اومد و اون پسره هم اومدن
من هنوز داشتم گریه میکردم ولی آروم و بی صدا
که یه دفعه صدای محراب بلند شد
محراب:دیاناااا میدونی اگه ارسلان بفهمه چی میشههههه؟؟؟؟(با صدای بلند)
دیانا:چشامو رو هم فشار دادم از صدای بلند محراب گریم شدت گرفت ک رضا اومد آروم بغلم کرد
متین:ببین اشک بچه رو در آوردی مجبور بودی اینقد داد بزنی این خودش داشت گریه میکرد
نیکا:محرااااابببببب😤😤خاک تو سرت
محراب:هوووفف ببین عزیزم دیانا جان قربونت برم اجی اینکار اشتباه اگه بری ارسلان دیوونه دیوونه تر میشه این اصن عقل نداره آخه
ب خاطر خودت میگم
دیانا:اشکامو پس زدمو آب دهنمو قورت دادم تا صدام یکم صاف بشه گفتم
دیانا:محراب من میخوام راحت باشم حس میکنم ارسلان نمیخواد من اینجا باشم دکترا هم میان اونجا دوتا اتاق بهشون میدم خب😥🥺🥺🥺
رضا:باشه من خودم میبرمت عزیزم گریه نکن
دیانا:یه دفعه صدای باز شدن در اومد اصلن نفهمیدم چیشد همه رفتن منم میخواستم بلند بشم برم بیرون ک شکمم دردش شدید تر شد و آخ بلندی کشیدم
ک پانیذ گفت
پانیذ:دیاناااااااااا نهههههه بلند نشوووووووو😫
دیانا:اخ😖😖😖صدای چی بود...که دیدم محراب و رضا دارن ارسلان و با حال داغون و بی حال آوردن ارسلان هی میخورد ب در و دیوار
عاقا مست بوده😒😒به من چه اصن😒😒
بردنش سر تخت بغلی تخت بغلی تک نفره بود
همین که گذاشتنش رو تخت بیهوش افتاد
محراب به دکتر زنگ زد اومدن بهش سرم وصل کردن
نیکا:چرا اینو گذاشتی اینجا اگه یه بلایی سر این بنده خدا بیاره چی
این ک نمیفهمه داره چه گوهی میخوره
متین:این خوابه بیدار نمیشه
دیانا:من اصن اینجا نمیمونم که این بخواد بلایی سرم بیاره😒
پانیذ:واای دیا حالت خوب نیست عزیزم کجا میخوای بری اخه؟؟
متین:اشکال نداره الان هممون نیاز داریم تنها باشیم ب خاطر ممد
نیکا:عسل الاغم معلوم نیست کجا رفته اگه یه بلایی سر خودش بیاره چی؟
دیانا:عسل😏
رضا:این الان بیدار میشه بیاین برین بیرون
راستی اگه بیدار شد دیانا نبود چی؟؟؟
دیانا:به درک😒هیچی نمیشه
متین:حق داره رضا بزار راحت باشه
دیانا:میشه همین الان برم؟🥺
نیکا:باشه عزیزم فقط کب شب میمونه پیشت مواظبت باشه؟؟
دیانا:حالا یه کاریش میکنم
محراب:خیله خب برم ب دکتر بگم
دیانا:محراب رفت ب دکتر گفت و آمبولانس هم گفت بیاد و من رفتم خونه خودمون نیکا گفت مهدیس بیاد پیشم بقیه رفتن پیش ارسلان چون حالش خوب نبود مثل اینکه خیلی خورده بود ولی به من چه😒همه چیزو واسه مهدیس گفتم اونم عصابش خورد شد
🦇ارسلان🦇
آروم چشمامو باز کردم چند بتر پلک زدم ک راحت ببینم
بعد ولی چشام هنوز تار میدید یکم
بلند شدم یه نگاه به دور و ورم انداختم که دیدم دیانا رو تخت نیست
اونکه نمیتونست تکون بخوره زیاد کجا رفته پس
❤️❤️❤️
لایک کنيد🥺🥺❤️
اگر از رمان
راضی هستی:💕 بزار
راضی نیستی:💔 بزار
دوشتون دالم🥲❤️😁
۱۱.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.