part3:
part3:
ولی ممکنه گیر کنم ولش کن ات الان که همه خوابن دوباره وارد اون اتاق قرمز شدم چرا اینجا انقدر وحشتناکه رفتم جلو تر به کشویی رسیدم بازش کردم ی پرونده ای اونجا بود برداشتمش وقتی خوندم لعنتییی نمیتونم باوررر کنممم اون اون ی مافیاعههه باید برم نه نه اون ادمکشه اومدم فرار کنم که با جسم گنده ای برخوردم
(از دید جونگکوک)
از پله ها اومدم پایین دیدم ات داره وارد اتاق قرمز میشه رفتم جلو دیدم دقیقا وایسادم پشت سرش ههه فهمید من کیم
ات:عهه تو توو کیی اومدیی اینجااا (با ترس)
جونگکوک ی تای ابروشوداد بالا ی پوزخندی زد گفت:باید برای اومدن به اینجا از تو اجازه بگیرم ات
ات:تو تو تو اسم منو از کجا میدونی(لکنت)
جونگکوک پوزخند دارکی زد و گفت:هیس بیبی کوچولو
ات:برو اونور میخوام برمم
جونگکوک:تو که تازه اومدی کجا میخوای بری بد نیست یذره بازی کنیم(خنده)
ات:میخوای باهام چیکار کنی (ترس)
جونگکوک:الان بهش فکر نکن ات (خنده بلند)
(از دید ات)
دستمو کشید از پله ها سریع منو برد بالا سمت اتاق پرتم کرد رو تخت خودشم خیمه زد روم ،وای خدایا ی آدم چطور میتونه انقد خوشتیپ و هات باشه لعنتی ات خل شدی داری چی میگی
جونگکوک:چرا میلرزی؟ترسیدی(پوزخنده)
با فکر اینکه میدونم میخواد چیکارم کنه سعی کردم خودمو از زیرش بکشم بیرون ات صبر کن داری چیکار میکنی ی مافیا همه کار از دستش بر میاد پس اروم سر جام وایسادم و سعی کردم رو حرفش حرف نزنم
جونگکوک:خب ات کوچولو
ات:من کوچولو نیستم
جونگکوک:خب باشه بیبی گرل (با خنده)
جونگکوک:فردا میفرستمت پیش مادربزرگت
ات:نه تروخدا خواهش میکنم معلوم نیست چه بلایی سرم میاره
جونگکوک:برام مهم نیست بقیش و اینکه نباید رو حرف من حرف بزنی
ات:تو خیلی بی رحم و سنگدلی ازت متنفرم عوضی(با بغض)
جونگکوک:خفه شوو اگه یبار دیگه صداتو برای من ببری بالا میدونم چیکارت کنم اونموقع با جئون جونگکوک آشنا میشی(داد عصبی)
بغضم داشت میترکید نمیدونستم چی بگم
جونگکوک:حالا بگیر بخواب فردا صبح میریم پیش مادربزرگت نشنیدم بگی چشم
ات:چشمم (با لبای لرزون)
بعد از رفتن جونگکوک انقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
^فردا صبح^
با نور افتاب پاشدم رفتم جلوی آینه خودمو مرتب کردم و رفتم پایین
اجوما:دخترم بیدار شدی بیا بشین برات صبحونه بیارم
ات:نه ممنونم اجوما میل ندارم
با صدای بمی برگشتم دیدم جونگکوک داره با تلفن حرف میزنه
داشت میومد نزدیکم ترسیدم
جونگکوک:صبحونتو بخور بریم
ات:میل ندارم بریم
به طرف در عمارت رفتم جونگکوکم پشتم میومد سوار ماشین شدیم هیچ حرفی نزدیم
بادیگارد:رسیدیم قربان
جونگکوک:پیاده شو دختر
داشتم گریه میکردم ولی نباید جونگکوک میدید الان میگفت این چقدر لوسه و.....
ولی ممکنه گیر کنم ولش کن ات الان که همه خوابن دوباره وارد اون اتاق قرمز شدم چرا اینجا انقدر وحشتناکه رفتم جلو تر به کشویی رسیدم بازش کردم ی پرونده ای اونجا بود برداشتمش وقتی خوندم لعنتییی نمیتونم باوررر کنممم اون اون ی مافیاعههه باید برم نه نه اون ادمکشه اومدم فرار کنم که با جسم گنده ای برخوردم
(از دید جونگکوک)
از پله ها اومدم پایین دیدم ات داره وارد اتاق قرمز میشه رفتم جلو دیدم دقیقا وایسادم پشت سرش ههه فهمید من کیم
ات:عهه تو توو کیی اومدیی اینجااا (با ترس)
جونگکوک ی تای ابروشوداد بالا ی پوزخندی زد گفت:باید برای اومدن به اینجا از تو اجازه بگیرم ات
ات:تو تو تو اسم منو از کجا میدونی(لکنت)
جونگکوک پوزخند دارکی زد و گفت:هیس بیبی کوچولو
ات:برو اونور میخوام برمم
جونگکوک:تو که تازه اومدی کجا میخوای بری بد نیست یذره بازی کنیم(خنده)
ات:میخوای باهام چیکار کنی (ترس)
جونگکوک:الان بهش فکر نکن ات (خنده بلند)
(از دید ات)
دستمو کشید از پله ها سریع منو برد بالا سمت اتاق پرتم کرد رو تخت خودشم خیمه زد روم ،وای خدایا ی آدم چطور میتونه انقد خوشتیپ و هات باشه لعنتی ات خل شدی داری چی میگی
جونگکوک:چرا میلرزی؟ترسیدی(پوزخنده)
با فکر اینکه میدونم میخواد چیکارم کنه سعی کردم خودمو از زیرش بکشم بیرون ات صبر کن داری چیکار میکنی ی مافیا همه کار از دستش بر میاد پس اروم سر جام وایسادم و سعی کردم رو حرفش حرف نزنم
جونگکوک:خب ات کوچولو
ات:من کوچولو نیستم
جونگکوک:خب باشه بیبی گرل (با خنده)
جونگکوک:فردا میفرستمت پیش مادربزرگت
ات:نه تروخدا خواهش میکنم معلوم نیست چه بلایی سرم میاره
جونگکوک:برام مهم نیست بقیش و اینکه نباید رو حرف من حرف بزنی
ات:تو خیلی بی رحم و سنگدلی ازت متنفرم عوضی(با بغض)
جونگکوک:خفه شوو اگه یبار دیگه صداتو برای من ببری بالا میدونم چیکارت کنم اونموقع با جئون جونگکوک آشنا میشی(داد عصبی)
بغضم داشت میترکید نمیدونستم چی بگم
جونگکوک:حالا بگیر بخواب فردا صبح میریم پیش مادربزرگت نشنیدم بگی چشم
ات:چشمم (با لبای لرزون)
بعد از رفتن جونگکوک انقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
^فردا صبح^
با نور افتاب پاشدم رفتم جلوی آینه خودمو مرتب کردم و رفتم پایین
اجوما:دخترم بیدار شدی بیا بشین برات صبحونه بیارم
ات:نه ممنونم اجوما میل ندارم
با صدای بمی برگشتم دیدم جونگکوک داره با تلفن حرف میزنه
داشت میومد نزدیکم ترسیدم
جونگکوک:صبحونتو بخور بریم
ات:میل ندارم بریم
به طرف در عمارت رفتم جونگکوکم پشتم میومد سوار ماشین شدیم هیچ حرفی نزدیم
بادیگارد:رسیدیم قربان
جونگکوک:پیاده شو دختر
داشتم گریه میکردم ولی نباید جونگکوک میدید الان میگفت این چقدر لوسه و.....
۶.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.