part10
دستیار همزمان با صحبت ها یه کوک سرشو پایین انداخت
دستیار :قربان.. قربان من مقصر ام.. من
قبل از اینکه اون دستیار چیزه دیگه ای بگه
کوک برای خاموش کرد سیگارش از گردن دستیار استفاده کرد سیگار رو رویه گردن دستیارش فشرد
دستیار با دستش گردنشو گرفت و صدایی از خودش تولید نکرد چون می دونست وضعیت رو بدتر میکنه
کوک روبرویه اون دستیار نشست و سیگاره دیگه ای روشن کرد
کوک:میدونی.. حس میکنم مشکل از منه (پوزخند) پدرم حتی بعد مردنش هم بهم چیزی نداد!
دستیار:قربان اون همیشه به فکر شما..
کوک:اگه جونتو دوست داری خفشو.... بهت توصیه میکنم.
دستیار از ترس اب دهنشو قورت داد
کوک پاشو رویه پاش انداخت و سیگار دوباره نزدیک لبش کرد و کامی ازش گرفت
کوک:میدونی... فکر کردم با خلاص شدن از ایزابلا ای که یه زمانی از سره سادگی عاشق دل باختش بودم راحت شم میتونم تاج تخت رو ماله خودم بکنم و هم چیزو نابود کنم.. ولی میدونی چی شد؟ پدرم همه نقشه هامو بهم ریختش و برادرم.. برادرم.. حتی توجه ای به چیز ی که میخوایم نمیکنه ساده لوح مهربونه
دستیار با قیافه متعجب زده به زمین خیره شده بود و چیزی نمی گفت
کوک سیگار پرت کرد بلند شد و لهش کرد
کوک اروم به سمته شمشیر افتاده دستیار رفت و اونم بدست اورد
و نزدیک گردن دستیار برد
کوک:میدونی ممنوع که به حرفام گوش دادی
و همون لحظه... گردن دستیار رو برید
کره جنوبی :
جک: من میرم یکم چوب جمع کنم تا کلبه رو گرم کنیم
ایزابلا: بسیار خب
ایزابلا شروع کرد به نگاه کردن اون کلبه نسبتا کوچیک، نقاشی ها و مجسمه ها یه عجیبی دور تا دوره کلبه بودن
ایزابلا به نقاشی اشنا ای رسید اما هر چقدر
فکر میکرد یادش نبود چرا انقدر اشنا هستن نوشته کوچیک
ای زیره نقاشی بود
نابودی
این کلمه پر رنگ و ریز نوشته شد
ایزابلا همینجوری خیره شده بود که صدایه کسی باعث شد
اون برگرده
جادوگر:زیادی بهش خیره نشو وگرنه طلسم میشی
ایزابلا روشو برگردوند و پیرزن لاغر اندام و سیاه پوش و سفید پوستی
با لب هایه به قرمزی خون رو دید
جادوگر نگاه خیره ای به چشم هایه ایزابلا داشت
جادوگر :یا همین الان هم شدی!
ایزابلا :شما کی هستید
جادوگر چند فنجون قهوه داشت رویه میز گذاشت و نشست
جادوگر :صاحب این خونه
ایزابلا اروم به سمت میز رفت و نشست
ایزابلا :شما جادوگری تبعید شده ای؟!
جادوگر با قاطعیت گفت :درسته
ایزابلا :ماجرا یه این نقاشی چیه خیلی بهش جذب شدم
جادوگر :حتما طلسمات کرده
جادوگر کمی از قهوه اش رو نوشید
جادوگر :اونا دو برادر ان اونا با قدرت متولد میشن تا
دنیا رو نابود کنن... اونا هر 400 سال یکبار متولد میشن
و زندگی قبلیشون رو به یاد میارن
دستیار :قربان.. قربان من مقصر ام.. من
قبل از اینکه اون دستیار چیزه دیگه ای بگه
کوک برای خاموش کرد سیگارش از گردن دستیار استفاده کرد سیگار رو رویه گردن دستیارش فشرد
دستیار با دستش گردنشو گرفت و صدایی از خودش تولید نکرد چون می دونست وضعیت رو بدتر میکنه
کوک روبرویه اون دستیار نشست و سیگاره دیگه ای روشن کرد
کوک:میدونی.. حس میکنم مشکل از منه (پوزخند) پدرم حتی بعد مردنش هم بهم چیزی نداد!
دستیار:قربان اون همیشه به فکر شما..
کوک:اگه جونتو دوست داری خفشو.... بهت توصیه میکنم.
دستیار از ترس اب دهنشو قورت داد
کوک پاشو رویه پاش انداخت و سیگار دوباره نزدیک لبش کرد و کامی ازش گرفت
کوک:میدونی... فکر کردم با خلاص شدن از ایزابلا ای که یه زمانی از سره سادگی عاشق دل باختش بودم راحت شم میتونم تاج تخت رو ماله خودم بکنم و هم چیزو نابود کنم.. ولی میدونی چی شد؟ پدرم همه نقشه هامو بهم ریختش و برادرم.. برادرم.. حتی توجه ای به چیز ی که میخوایم نمیکنه ساده لوح مهربونه
دستیار با قیافه متعجب زده به زمین خیره شده بود و چیزی نمی گفت
کوک سیگار پرت کرد بلند شد و لهش کرد
کوک اروم به سمته شمشیر افتاده دستیار رفت و اونم بدست اورد
و نزدیک گردن دستیار برد
کوک:میدونی ممنوع که به حرفام گوش دادی
و همون لحظه... گردن دستیار رو برید
کره جنوبی :
جک: من میرم یکم چوب جمع کنم تا کلبه رو گرم کنیم
ایزابلا: بسیار خب
ایزابلا شروع کرد به نگاه کردن اون کلبه نسبتا کوچیک، نقاشی ها و مجسمه ها یه عجیبی دور تا دوره کلبه بودن
ایزابلا به نقاشی اشنا ای رسید اما هر چقدر
فکر میکرد یادش نبود چرا انقدر اشنا هستن نوشته کوچیک
ای زیره نقاشی بود
نابودی
این کلمه پر رنگ و ریز نوشته شد
ایزابلا همینجوری خیره شده بود که صدایه کسی باعث شد
اون برگرده
جادوگر:زیادی بهش خیره نشو وگرنه طلسم میشی
ایزابلا روشو برگردوند و پیرزن لاغر اندام و سیاه پوش و سفید پوستی
با لب هایه به قرمزی خون رو دید
جادوگر نگاه خیره ای به چشم هایه ایزابلا داشت
جادوگر :یا همین الان هم شدی!
ایزابلا :شما کی هستید
جادوگر چند فنجون قهوه داشت رویه میز گذاشت و نشست
جادوگر :صاحب این خونه
ایزابلا اروم به سمت میز رفت و نشست
ایزابلا :شما جادوگری تبعید شده ای؟!
جادوگر با قاطعیت گفت :درسته
ایزابلا :ماجرا یه این نقاشی چیه خیلی بهش جذب شدم
جادوگر :حتما طلسمات کرده
جادوگر کمی از قهوه اش رو نوشید
جادوگر :اونا دو برادر ان اونا با قدرت متولد میشن تا
دنیا رو نابود کنن... اونا هر 400 سال یکبار متولد میشن
و زندگی قبلیشون رو به یاد میارن
۴.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.