part9
part9
ایزابلا.. دوباره به ارومی... به طرفه.. تنه درخت افتاد رویه زمین.. برگشت و نشست
.. بنظر میرسید.. جک.. درحاله.. پاک کردن... شمشیر.. بلند و تیزش بود.. که خون پر رنگی روش نقش بسته بود
ایزابلا با سرفه ای نشون داد که باید بهش توجه کنه..
ایزابلا با لکنت گفت :نمیخوای... نمیخوایی... بهم توضیح بدی.. که چی شده.؟
جک لحظه ای مکث کرد و بعد شمشیرشو داخل خاک فرو برد تا خوب وایسته.. رفت و پیشه پایه ایزابلا زانو زد
جک:شاهدخت.. میدونید.. تنها چیزی که میتونم الان بگم اینکه برادرتون خیانت بزرگی کرده و همه اتفاقاتی که دیدید رو نباید
از یاد ببرید
ایزابلا دستاشو رویه شونه جک قرار داد
ایزابلا:برای مادرم چه اتفاقی افتاده
جک پاشد و از ایزابلا دور شد
جک:شاهدخت وقتی براش نداریم همین الان باید باهام بیاید
ایزابلا:جک.. به عنوان شاهدخت بهت دستور میدم که برام توضیح بدی
جک رویه زانو پاهاش افتاد و گفت :منو ببخشید شاهدخت ولی نمیتونم توضیح بدم
جک بلند شد و شروع کرد به راه رفتن تا به ان سویه جنگل بره
ایزابلا سریعا پاشد تا به دنبال جک بره.. جز این.. کار چاره ای نداشت
بی اعتنا شروع به ادامه دادن کرد
زمانی که ایزابلا بغل جک قرار گرفت گفت
ایزابلا:کجا داریم میریم؟
جک:به یه کلبه
ایزابلا:کلبه یه کی؟
جک: یه جادو گر
ایزابلا ابرویی بالا داد و گفت
ایزابلا:جادوگر، چه جادوگری حداقل اینو بهم بگو
جک:اون.. یه جادوگر انگلستانی تبعید شدس.. اون همچیز درباره اینده میدونه.. اهالی انگلستان اونو به اینجا تبعید کردن... میگن سعی داشته کسی رو بکشه تا به این کشور و این جنگل برسه
ایزابلا :ما چرا داریم میریم پیشش؟
جک:چون پدرتون دستور داده
ایزابلا:جک.. واقعا.. مخفی کاره خوبی هستی
قصر سلطنتی اسپانیا :
همچیز تو یه قصر در تاریکی بود، شیطان در یکی از اتاق ها بود
اتاق سرد و تاریک بود کوک رویه تخت سلطنتی اش با کت شلوار و کفش سیاهش ولو شده بود و دود سیگارش قدری زیاد بود که حتی
دیدن پارچه ها یه تخت براش سخت بود، چشم ها یه پر خونش خبر از مشکلات میداد...
دستیاری وارد اتاق شد و سریعا درو بست کوک متوجه شد چه کسی اومده و دوباره لبی به سیگارش زد
اون دستیار شمشیرش رو از کمرش دراورد و رویه زمانی انداخت و خودشو به حالت تسلیم و احترام رویه زمین انداخت
کوک از تختش به ارومی پایین اومد و رفت جلویه اون دستیار و روبروش زانو زد و چشم ها یه خمار و قرمز رو به اون داد
کوک:بنظرت پدر چرا منو انتخاب نکرد؟
ایزابلا.. دوباره به ارومی... به طرفه.. تنه درخت افتاد رویه زمین.. برگشت و نشست
.. بنظر میرسید.. جک.. درحاله.. پاک کردن... شمشیر.. بلند و تیزش بود.. که خون پر رنگی روش نقش بسته بود
ایزابلا با سرفه ای نشون داد که باید بهش توجه کنه..
ایزابلا با لکنت گفت :نمیخوای... نمیخوایی... بهم توضیح بدی.. که چی شده.؟
جک لحظه ای مکث کرد و بعد شمشیرشو داخل خاک فرو برد تا خوب وایسته.. رفت و پیشه پایه ایزابلا زانو زد
جک:شاهدخت.. میدونید.. تنها چیزی که میتونم الان بگم اینکه برادرتون خیانت بزرگی کرده و همه اتفاقاتی که دیدید رو نباید
از یاد ببرید
ایزابلا دستاشو رویه شونه جک قرار داد
ایزابلا:برای مادرم چه اتفاقی افتاده
جک پاشد و از ایزابلا دور شد
جک:شاهدخت وقتی براش نداریم همین الان باید باهام بیاید
ایزابلا:جک.. به عنوان شاهدخت بهت دستور میدم که برام توضیح بدی
جک رویه زانو پاهاش افتاد و گفت :منو ببخشید شاهدخت ولی نمیتونم توضیح بدم
جک بلند شد و شروع کرد به راه رفتن تا به ان سویه جنگل بره
ایزابلا سریعا پاشد تا به دنبال جک بره.. جز این.. کار چاره ای نداشت
بی اعتنا شروع به ادامه دادن کرد
زمانی که ایزابلا بغل جک قرار گرفت گفت
ایزابلا:کجا داریم میریم؟
جک:به یه کلبه
ایزابلا:کلبه یه کی؟
جک: یه جادو گر
ایزابلا ابرویی بالا داد و گفت
ایزابلا:جادوگر، چه جادوگری حداقل اینو بهم بگو
جک:اون.. یه جادوگر انگلستانی تبعید شدس.. اون همچیز درباره اینده میدونه.. اهالی انگلستان اونو به اینجا تبعید کردن... میگن سعی داشته کسی رو بکشه تا به این کشور و این جنگل برسه
ایزابلا :ما چرا داریم میریم پیشش؟
جک:چون پدرتون دستور داده
ایزابلا:جک.. واقعا.. مخفی کاره خوبی هستی
قصر سلطنتی اسپانیا :
همچیز تو یه قصر در تاریکی بود، شیطان در یکی از اتاق ها بود
اتاق سرد و تاریک بود کوک رویه تخت سلطنتی اش با کت شلوار و کفش سیاهش ولو شده بود و دود سیگارش قدری زیاد بود که حتی
دیدن پارچه ها یه تخت براش سخت بود، چشم ها یه پر خونش خبر از مشکلات میداد...
دستیاری وارد اتاق شد و سریعا درو بست کوک متوجه شد چه کسی اومده و دوباره لبی به سیگارش زد
اون دستیار شمشیرش رو از کمرش دراورد و رویه زمانی انداخت و خودشو به حالت تسلیم و احترام رویه زمین انداخت
کوک از تختش به ارومی پایین اومد و رفت جلویه اون دستیار و روبروش زانو زد و چشم ها یه خمار و قرمز رو به اون داد
کوک:بنظرت پدر چرا منو انتخاب نکرد؟
۳.۵k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.