پادشاه(پارت ۷)
پادشاه(پارت ۷)
میهو:باش
پرش زمانی به ی ساعت بعد
*میهو وارد اتاق شد*
میهو: علی حضرت لباستون رو عوض کنید
ته: آه باشه
بعد عوض کردن لباس
میهو: علی حضرت چرا نمیخوابید
ته: خوابم نمیبره
میهو:میخواین داستان تعریف کنم
ته:آره تعریف کن
میهو: اون زمان یه زن و مردی بودن که خیلی هم رو دوست داشتن ولی این قانون ازدواج ممنوع نزاشت ازدواج کنن
ته: هی یه داستان دیگه تعریف کن
میهو:باشه . یه دختر بود که خیلی خوشگل بود ولی نمیتونست ازدواج کنه
چون یه قانونی بود که نمیتونست ازدواج کنه
ته:بسه اصلا تعریف نکن
میهو: باشه
*ته روشو کرد اونور*
میهو:علی حضرت حالا دیگه قهر نکنید
ته:باشه باشه قهر نکردم
میهو:حالا بخوابید
ته:باشه
*ته خوابید *
*فردا صب*
ته ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم میهو داره نگام میکنه شوکه شدم یعنی اون کل شب رو بیدار بوده
ته: یا عبلفز
میهو: چیشده
ته: تو کل شب رو نخوابیدی
میهو: نه علی حضرت
ته: چون اولین روز ته برو استراحت کن
میهو: واقعا
ته:آره برو
میهو:ممنون
میهو ویو:
رفتم اتاقم و دو و سه ساعت خوابیدم بعد دیدم صدایی از حیاط میاد رفتم دیدم شین وو داره تمرین شمشیر بازی میکنه بلند شدم رفتم سمتش
میهو: شین وو
شین وو: بیدار شدی
میهو:آره میخوای به منم یاد بدی
شین وو:چیو یاد بدم
میهو:شمشیر بازی
شین وو:باش
میهو: بزار برم لباسم رو عوض کنم بعد
شین وو : باش
*میهو لباسش رو عوض کرد*
میهو:آمدم
شین وو:بیا یادت بدم
میهو:باش*ذوق*
شین وو ویو:
داشتم بهش یاد میدادم که ....
میهو:باش
پرش زمانی به ی ساعت بعد
*میهو وارد اتاق شد*
میهو: علی حضرت لباستون رو عوض کنید
ته: آه باشه
بعد عوض کردن لباس
میهو: علی حضرت چرا نمیخوابید
ته: خوابم نمیبره
میهو:میخواین داستان تعریف کنم
ته:آره تعریف کن
میهو: اون زمان یه زن و مردی بودن که خیلی هم رو دوست داشتن ولی این قانون ازدواج ممنوع نزاشت ازدواج کنن
ته: هی یه داستان دیگه تعریف کن
میهو:باشه . یه دختر بود که خیلی خوشگل بود ولی نمیتونست ازدواج کنه
چون یه قانونی بود که نمیتونست ازدواج کنه
ته:بسه اصلا تعریف نکن
میهو: باشه
*ته روشو کرد اونور*
میهو:علی حضرت حالا دیگه قهر نکنید
ته:باشه باشه قهر نکردم
میهو:حالا بخوابید
ته:باشه
*ته خوابید *
*فردا صب*
ته ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم میهو داره نگام میکنه شوکه شدم یعنی اون کل شب رو بیدار بوده
ته: یا عبلفز
میهو: چیشده
ته: تو کل شب رو نخوابیدی
میهو: نه علی حضرت
ته: چون اولین روز ته برو استراحت کن
میهو: واقعا
ته:آره برو
میهو:ممنون
میهو ویو:
رفتم اتاقم و دو و سه ساعت خوابیدم بعد دیدم صدایی از حیاط میاد رفتم دیدم شین وو داره تمرین شمشیر بازی میکنه بلند شدم رفتم سمتش
میهو: شین وو
شین وو: بیدار شدی
میهو:آره میخوای به منم یاد بدی
شین وو:چیو یاد بدم
میهو:شمشیر بازی
شین وو:باش
میهو: بزار برم لباسم رو عوض کنم بعد
شین وو : باش
*میهو لباسش رو عوض کرد*
میهو:آمدم
شین وو:بیا یادت بدم
میهو:باش*ذوق*
شین وو ویو:
داشتم بهش یاد میدادم که ....
۸.۹k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.