وقتی خدمتکارش بودی پارت سوم
*۳ ساعت بعد*
از زبان ا/ت :
سه ساعت از وقتی که همینجور یه جا ایستاده بودم گذشته بود...زیر چشمی بهش نگاه کردم که دیدم همچنان درحال خوندن کتابه....نفس حرصی کشیدمو بدون توجه به اینکه کجام گفتم....
ا/ت : لعنت بهت خوب یه تحرکی بکن...مثل چوبخشک سیخ نشسته داره واسم کتاب میخونه..ای کتاب بخوره فرق سرت پاهام درد گرفت....خسته نشدی انقدر کتاب خوندی من به جای تو حالت تهوع گرفتم....
تهیونگ : اگه غر زدنات تمام شد برو به خدمتکارا بگو غذامو بیارن....
ا/ت : .......(سکوت ، رنگش مث گچ شده)
تهیونگ : نشنیدی...
ا/ت : چرا...بله...من...با اجازه...
ب سریع پا تند کردم به طرف درو بازش کردم به سمت بانولی رفتمو گفتم...
ا/ت : عالیجناب گفتن غذاشونو بیارین....
بانولی : خیله خب...ولی چرا تو انقدر استرس داری
ا/ت : چی...من......( خنده) نه بابا اشتباه میکنید...
بانولی یه نگاه مشکوک بهم انداخت که ترجیح دادم سریع برگردم داخل اتاق....سرجای قبلیم ایستادم که دیدم داره بهم نگاه میکنه....آب دهنمو پر سروصدا قورت دادمو دعا کردم بانولی سریع غذا رو بیاره....
*دو دقیقه ی بعد*
بانولی : عالیجناب بانولی هستم
تهیونگ : بیاتو...
بانولی دیدم که با سه سینیه غذا وارد شد...با چشمای گرسنم بهش خیره شده بودم که سینی های غذا رو جلوی امپراتور گذاشتن....اونم شروع به خوردن کرد.... *۱۰ دقیقه ی بعد*
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بود که گفت...
تهیونگ : میتونین ببرینش
ا/ت تو ذهنش : دو تا لقمه بیشتر نخوردی بعد سیر شدی خب تو که گشنت نبود بیجا کردی گفتی غذا بیارن همونطور داشتم باخودم غر میزدم که صدای شکمم درومد...بانولی که کنارم ایستاده بود با تعجب نگاهم کرد که سریع قیافمو مظلوم کردمو زیر لب همون طور که سرمو انداخته بودم پایین معترض گفتم....
ا/ت : خب تقصیر من چیه...سه ساعت منو سرپا نگه داشته خودش نشسته داره کتاب میخونه بعد تازه گشنشم شده نه اینکه انقدر تحرک کردهو فسفر سوزونده گشنش شده اونی که الان باید خسته و گشنه باشم منم نه این....
سرمو آوردم بالا که دیدم بانولی مثل سکته ای ها داره نگام میکنه گفتم...
ا/ت : بانولی خوبی...چرا مث سکته ای ها شدی...اون که نمیدونه من دارم پشت سرش حرف میزنم پس چرا انقدر ترسیدی.....
بانولی : عا...عالیج...ناب
با این حرف یا چشمای درشت سریع برگشتم که دیدم پشت سرم ایستادهو همینجور داره نگاهم مبکنه....گفت...
تهیونگ : خب داشتی میگفتی...ادامه بده...
ا/ت : م..من...من
تهیونگ : توچی....
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ: همه بیرون ( باداد)
همه سریع از ترس احترام گذاشتنو رفتن...نگاهمو با التماس به بانولی دادم که ناراحت نگاهم کرد...میدونستم اونم مجبوره پس لبخند اطمینان بخشی بهش زدمو بعد از رفتنش سرمو انداختن پایین که گفت.....
از زبان ا/ت :
سه ساعت از وقتی که همینجور یه جا ایستاده بودم گذشته بود...زیر چشمی بهش نگاه کردم که دیدم همچنان درحال خوندن کتابه....نفس حرصی کشیدمو بدون توجه به اینکه کجام گفتم....
ا/ت : لعنت بهت خوب یه تحرکی بکن...مثل چوبخشک سیخ نشسته داره واسم کتاب میخونه..ای کتاب بخوره فرق سرت پاهام درد گرفت....خسته نشدی انقدر کتاب خوندی من به جای تو حالت تهوع گرفتم....
تهیونگ : اگه غر زدنات تمام شد برو به خدمتکارا بگو غذامو بیارن....
ا/ت : .......(سکوت ، رنگش مث گچ شده)
تهیونگ : نشنیدی...
ا/ت : چرا...بله...من...با اجازه...
ب سریع پا تند کردم به طرف درو بازش کردم به سمت بانولی رفتمو گفتم...
ا/ت : عالیجناب گفتن غذاشونو بیارین....
بانولی : خیله خب...ولی چرا تو انقدر استرس داری
ا/ت : چی...من......( خنده) نه بابا اشتباه میکنید...
بانولی یه نگاه مشکوک بهم انداخت که ترجیح دادم سریع برگردم داخل اتاق....سرجای قبلیم ایستادم که دیدم داره بهم نگاه میکنه....آب دهنمو پر سروصدا قورت دادمو دعا کردم بانولی سریع غذا رو بیاره....
*دو دقیقه ی بعد*
بانولی : عالیجناب بانولی هستم
تهیونگ : بیاتو...
بانولی دیدم که با سه سینیه غذا وارد شد...با چشمای گرسنم بهش خیره شده بودم که سینی های غذا رو جلوی امپراتور گذاشتن....اونم شروع به خوردن کرد.... *۱۰ دقیقه ی بعد*
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بود که گفت...
تهیونگ : میتونین ببرینش
ا/ت تو ذهنش : دو تا لقمه بیشتر نخوردی بعد سیر شدی خب تو که گشنت نبود بیجا کردی گفتی غذا بیارن همونطور داشتم باخودم غر میزدم که صدای شکمم درومد...بانولی که کنارم ایستاده بود با تعجب نگاهم کرد که سریع قیافمو مظلوم کردمو زیر لب همون طور که سرمو انداخته بودم پایین معترض گفتم....
ا/ت : خب تقصیر من چیه...سه ساعت منو سرپا نگه داشته خودش نشسته داره کتاب میخونه بعد تازه گشنشم شده نه اینکه انقدر تحرک کردهو فسفر سوزونده گشنش شده اونی که الان باید خسته و گشنه باشم منم نه این....
سرمو آوردم بالا که دیدم بانولی مثل سکته ای ها داره نگام میکنه گفتم...
ا/ت : بانولی خوبی...چرا مث سکته ای ها شدی...اون که نمیدونه من دارم پشت سرش حرف میزنم پس چرا انقدر ترسیدی.....
بانولی : عا...عالیج...ناب
با این حرف یا چشمای درشت سریع برگشتم که دیدم پشت سرم ایستادهو همینجور داره نگاهم مبکنه....گفت...
تهیونگ : خب داشتی میگفتی...ادامه بده...
ا/ت : م..من...من
تهیونگ : توچی....
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ: همه بیرون ( باداد)
همه سریع از ترس احترام گذاشتنو رفتن...نگاهمو با التماس به بانولی دادم که ناراحت نگاهم کرد...میدونستم اونم مجبوره پس لبخند اطمینان بخشی بهش زدمو بعد از رفتنش سرمو انداختن پایین که گفت.....
۴۳.۲k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.