وقتی خدمتکارش بودی پارت چهارم
پارت چهار رو دوباره آپ کردم چون یه اشتباهی شده بود ولی داستان تغییری نکرده
تهیونگ : خب میگفتی....
ا/ت : من...من عذر می...میخوام سرورم ( باترس)
تهیونگ : زانو بزن....
ا/ت : چی...
تهیونگ : نشنیدی گفتم زانو بزن...
با عصبانیت زانو زدم که گفت.....
تهیونگ : حالا بگو...
ا/ت : من...من متاسف..... نیستم سرورم..
تهیونگ : تو...تو چطور جرعت میکنی بگ...
داخل یه تصمیم ناگهانی بلند شدمو با عصبانیت گفتم....
ا/ت : اصلا خوب کردم که گفتم...هر روز خدا فقط میشینی یا کتاب میخونی یا میخوری یا میخوابی لباساتم که خدمتکارا عوض میکننو میشورن...حتی خودت حموم نمیری مگر جلسه ای باشه بری...خودت خسته نشدی مثل چوب خشک نشستی یه جا....
نفش عمیقی کشیدم که تازه فهمیدم چه گوهی خوردم با ترس سرمو آوردم بالا که گفت...
تهیونگ : مثل اینکه داخل این ۳ ساعت خیلی دلت ازم پر شده....
ا/ت : این...اینطور...
میخواستم چیزی بگم که صدای شکمم بلند شد....باخجالت سرمو انداختم پایین که یهو زد زیر خنده...
با تعجب بهش نگاه کردم که محوه خنده اش شدم....خنده اش یه نوع خاصی بود...مثل مستطیل بود....خیلی چشم گیر و زیبا بود....همونطور بهش خیره شده بودم که سرفه ای کردو گفت..
تهیونگ : باورم نمیشه دختری که اینجوری بامن حرف زد الان خجالت کشیده...خب برو اونجا بشین تا منم بیام...
گفتم....
ا/ت : ام...اما
تهیونگ : حواست هست که من هنوز امپراطورم...پس بهتره از دستوراتم اطاعت کنی....
تعظیمی کردمو سمت جایی که اشاره کرد بود رفتم....دقیقن کنار خودش بود...بعد از دو دقیقه اومد میخواستم بلند شم....که گفت....
تهیونگ : نیازی نیست...
پیشم نشستو گفت...
تهیونگ : تو اولین نفری هستی که انقدر راحت باهم صحبت میکنه پس ازت یه درخواست دارم...نه به عنوان یه امپراطور بلکه به عنوان یه فرد که داره داخل این جامعه زندگی میکنه...
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که با حرف بعدیش احساس کردم چشمام داره از حدقه درمیاد....گفت...
تهیونگ : از ت میخوام دوست من باشی...
ا/ت : بل...بلههههه !
تهیونگ : بهش فکر کن...نمیخوام زود جواب بدی...این فقط یه درخواسته میتونی قبول نکنی..
ا/ت : مطمئنید که میخواین بامن دوست بشین
تهیونگ : چطور...
ا/ت : چون قراره خیلی رو مختون برم....
تک خنده ای زدو گفت...
تهیونگ : آره مطمئنم...
گفتم...
.ا/ت : پس از این به بعد وقتی تنهاییم صدات میکنم ته تهبا چشمای گرد بهم نگاه کرد که گفتم....
تهیونگ : خب میگفتی....
ا/ت : من...من عذر می...میخوام سرورم ( باترس)
تهیونگ : زانو بزن....
ا/ت : چی...
تهیونگ : نشنیدی گفتم زانو بزن...
با عصبانیت زانو زدم که گفت.....
تهیونگ : حالا بگو...
ا/ت : من...من متاسف..... نیستم سرورم..
تهیونگ : تو...تو چطور جرعت میکنی بگ...
داخل یه تصمیم ناگهانی بلند شدمو با عصبانیت گفتم....
ا/ت : اصلا خوب کردم که گفتم...هر روز خدا فقط میشینی یا کتاب میخونی یا میخوری یا میخوابی لباساتم که خدمتکارا عوض میکننو میشورن...حتی خودت حموم نمیری مگر جلسه ای باشه بری...خودت خسته نشدی مثل چوب خشک نشستی یه جا....
نفش عمیقی کشیدم که تازه فهمیدم چه گوهی خوردم با ترس سرمو آوردم بالا که گفت...
تهیونگ : مثل اینکه داخل این ۳ ساعت خیلی دلت ازم پر شده....
ا/ت : این...اینطور...
میخواستم چیزی بگم که صدای شکمم بلند شد....باخجالت سرمو انداختم پایین که یهو زد زیر خنده...
با تعجب بهش نگاه کردم که محوه خنده اش شدم....خنده اش یه نوع خاصی بود...مثل مستطیل بود....خیلی چشم گیر و زیبا بود....همونطور بهش خیره شده بودم که سرفه ای کردو گفت..
تهیونگ : باورم نمیشه دختری که اینجوری بامن حرف زد الان خجالت کشیده...خب برو اونجا بشین تا منم بیام...
گفتم....
ا/ت : ام...اما
تهیونگ : حواست هست که من هنوز امپراطورم...پس بهتره از دستوراتم اطاعت کنی....
تعظیمی کردمو سمت جایی که اشاره کرد بود رفتم....دقیقن کنار خودش بود...بعد از دو دقیقه اومد میخواستم بلند شم....که گفت....
تهیونگ : نیازی نیست...
پیشم نشستو گفت...
تهیونگ : تو اولین نفری هستی که انقدر راحت باهم صحبت میکنه پس ازت یه درخواست دارم...نه به عنوان یه امپراطور بلکه به عنوان یه فرد که داره داخل این جامعه زندگی میکنه...
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که با حرف بعدیش احساس کردم چشمام داره از حدقه درمیاد....گفت...
تهیونگ : از ت میخوام دوست من باشی...
ا/ت : بل...بلههههه !
تهیونگ : بهش فکر کن...نمیخوام زود جواب بدی...این فقط یه درخواسته میتونی قبول نکنی..
ا/ت : مطمئنید که میخواین بامن دوست بشین
تهیونگ : چطور...
ا/ت : چون قراره خیلی رو مختون برم....
تک خنده ای زدو گفت...
تهیونگ : آره مطمئنم...
گفتم...
.ا/ت : پس از این به بعد وقتی تنهاییم صدات میکنم ته تهبا چشمای گرد بهم نگاه کرد که گفتم....
۳۵.۰k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.