شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت٣٢
ی نفس راحت کشیدم و گفتم
+میشع بفرستی واسه مامان خودت بگی ک برای مامانم بزاره حتما بگو گوشیم شکسته ک زنگ نزنه نگران بشه
-باشه
+مرسی
ب سرمم نگاه میکردم ک داشت تموم میشد
چشمامو بستم تا ی ذره اراموش بگیرم صدای پرستار بالا سرم ک میگفت سرمش هم تموم شد باعث شد چشمامو باز کنم
بلند شدم و رو تخت نشستم احسان گفت
-فرستادم سین شد ولی فکر کنم دارن گوش میدن انگار بازم جلسه دارن امشب ک بیدارن
خندیدم احسان گفت
-کمک نمیخوای
+ن میتونم بلند شم
ایستادم احسان گفت
-مامانم زنگ زد
+پس گوش دادن
-الو سلام
-هیچی این داستان ویسش اینه ک ...
از اتاق رفت بیرون
کیفمو گرفتمو سمت پذیرش رفتم
+ببخشید میخواستم تسویه حساب کنم
*خانم...؟
+جانا شریفی
*عزیزم تسویه شده
+مرسی
رفتم ب سمت احسان
احسان میگفت
-بابا شما دو تا اروم باشین الان پیش منه میایم خونه فرستادیم براتون ک اگر علیزاده اومد در جریان باشین فقط اگ اومد چیزی نگین ک خبر دارین ی کاری من دارم باهاش کاری نداری.....خدافظ
قطع کرد و خندید و گفت
-کشتن مارو
+بریم ؟
-بریم اول ی ویتامینه ی چی بخوریم بعد
+ن باشه واسه فردا ی دلهره عجیبی دارم
-باشه بریم
سوار موتور شدیم و راه افتادیم مسیر نسبتا طولانی بود رسیدیم
و احسان کلید انداخت و در و باز کرد من جلو بودم و اون پشت سرم درو باز کردیم و رفتیم تو خونه مامان تا صدای در و شنید اومد جلوم وایستاد و بعد هم مرجان خانم اومد
+سلام
ی نگاهی ب دستم کرد و ی دفعه یکی خوابوند زیر گوشم چشماش پر اشک بود
یهو احسان گفت
-اع چرا میزنین این دختره بی چاره تا الان زیر سرم بوده
مرجان خانم اشاره کرد ک ساکت باشه
مامانم با بغض گفت
*چرا ب ما نگفتی
+اگ میگفتم شما نمیزاشتی
*اره نمیزاشتم توقع داشتی بزارم خودتو بدبخت کنی
+اونوقت بابا ازاد نمیشد
مامانم اشک میریخت و سرشو تکون میداد دستاشو وا کرد ک برم بغلش
بغلم ک کرد بهترین جا امن ترین جا بود بعد هم نشستیم مامان احسان ی لیوان شیر موز بزرگ پر مغز برام اورد
~بیا عزیزم بخور
+جا ندارم
احسان گفت
-سرم فکر میکنی برای چی بود ضعف داری بخور
وقتی برای مامانم ماجرای فرارمو گفتم رو ب احسان گفت
*اقا احسان دستت درد نکنه
احسان ک اون چک و دیده بود ک زیر گوش من زده بود با این جمله مامانم ترسید و خودشو جمع و جور کرد و پرسید
-برای چی
*همین ک کمک کردی بهمون خیر ببینی
ی نفس راحتی کشید و گفت
-ن بابا کاری نکردیم وظیفه بود
مامان احسان اومد و گفت
~حالا ی خبر خوش بدم بهتون ؟
رو ب مامانم گفت
~تو هم نمیدونی حتی
*چی
~اون خانمه بود ک تو دادگاه کار میکرد دوستم بود
*خوب
ادامه در کامنت #maryam
پارت٣٢
ی نفس راحت کشیدم و گفتم
+میشع بفرستی واسه مامان خودت بگی ک برای مامانم بزاره حتما بگو گوشیم شکسته ک زنگ نزنه نگران بشه
-باشه
+مرسی
ب سرمم نگاه میکردم ک داشت تموم میشد
چشمامو بستم تا ی ذره اراموش بگیرم صدای پرستار بالا سرم ک میگفت سرمش هم تموم شد باعث شد چشمامو باز کنم
بلند شدم و رو تخت نشستم احسان گفت
-فرستادم سین شد ولی فکر کنم دارن گوش میدن انگار بازم جلسه دارن امشب ک بیدارن
خندیدم احسان گفت
-کمک نمیخوای
+ن میتونم بلند شم
ایستادم احسان گفت
-مامانم زنگ زد
+پس گوش دادن
-الو سلام
-هیچی این داستان ویسش اینه ک ...
از اتاق رفت بیرون
کیفمو گرفتمو سمت پذیرش رفتم
+ببخشید میخواستم تسویه حساب کنم
*خانم...؟
+جانا شریفی
*عزیزم تسویه شده
+مرسی
رفتم ب سمت احسان
احسان میگفت
-بابا شما دو تا اروم باشین الان پیش منه میایم خونه فرستادیم براتون ک اگر علیزاده اومد در جریان باشین فقط اگ اومد چیزی نگین ک خبر دارین ی کاری من دارم باهاش کاری نداری.....خدافظ
قطع کرد و خندید و گفت
-کشتن مارو
+بریم ؟
-بریم اول ی ویتامینه ی چی بخوریم بعد
+ن باشه واسه فردا ی دلهره عجیبی دارم
-باشه بریم
سوار موتور شدیم و راه افتادیم مسیر نسبتا طولانی بود رسیدیم
و احسان کلید انداخت و در و باز کرد من جلو بودم و اون پشت سرم درو باز کردیم و رفتیم تو خونه مامان تا صدای در و شنید اومد جلوم وایستاد و بعد هم مرجان خانم اومد
+سلام
ی نگاهی ب دستم کرد و ی دفعه یکی خوابوند زیر گوشم چشماش پر اشک بود
یهو احسان گفت
-اع چرا میزنین این دختره بی چاره تا الان زیر سرم بوده
مرجان خانم اشاره کرد ک ساکت باشه
مامانم با بغض گفت
*چرا ب ما نگفتی
+اگ میگفتم شما نمیزاشتی
*اره نمیزاشتم توقع داشتی بزارم خودتو بدبخت کنی
+اونوقت بابا ازاد نمیشد
مامانم اشک میریخت و سرشو تکون میداد دستاشو وا کرد ک برم بغلش
بغلم ک کرد بهترین جا امن ترین جا بود بعد هم نشستیم مامان احسان ی لیوان شیر موز بزرگ پر مغز برام اورد
~بیا عزیزم بخور
+جا ندارم
احسان گفت
-سرم فکر میکنی برای چی بود ضعف داری بخور
وقتی برای مامانم ماجرای فرارمو گفتم رو ب احسان گفت
*اقا احسان دستت درد نکنه
احسان ک اون چک و دیده بود ک زیر گوش من زده بود با این جمله مامانم ترسید و خودشو جمع و جور کرد و پرسید
-برای چی
*همین ک کمک کردی بهمون خیر ببینی
ی نفس راحتی کشید و گفت
-ن بابا کاری نکردیم وظیفه بود
مامان احسان اومد و گفت
~حالا ی خبر خوش بدم بهتون ؟
رو ب مامانم گفت
~تو هم نمیدونی حتی
*چی
~اون خانمه بود ک تو دادگاه کار میکرد دوستم بود
*خوب
ادامه در کامنت #maryam
۲۷.۰k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.