سوراخ پارت 37
#یونا
از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم خونه....
(اون فرمانده تو هست....)
منظورت چی بود گین....
- یونا.....
+ بله؟!
- تو فکر چی هستی؟
+هیچی ....هیچی...
باید از کوک میپرسیدم....یعنی اون شغل امنیتی داره....اگه بفهمه بابام زندس چی؟....ولی خب من خودمم تازه فهمیدم....
سه تاشون نمی گذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم .....
بچهها با کوک رفتن تو آشپزخونه و شام درست کردن.....بعد از تموم شدن کارشون بچهها رفتن تو اتاقشون. ...کوک هم اومد روی کاناپه کنارم نشست....دستش رو گذاشت روی رون پام....
- به به.....چه خانم خوشگلی....شما سینگلی؟
+واااا....آقای محترم من شوهر دارم.....حیا کن...
- اگه شوهرتو بکشم زن من میشی؟!😈
سرشو آورد جلو....
+ نخیرم....اجازه نیست....
دستم رو گذاشتم جلوی لبم....
لبش رو گذاشت روی دستم....الان بود ک دستمو کیس مارک کنه....دستم رو برداشتم....
خیلی قوی میمکید. ....همونجوری ک لبش رو لبم بود .....بدنش رو کشید رو بدنم.....دستم رو بردم زیر پیرهنش....با ناخون رو خط سیس پکاش میکشیدم....منو بغل کرد و برد تو اتاق....
انداختم رو تخت.....از اون چشمای خمارش معلوم بود ک قراره امشب اسمشو فریاد بزنم .......
ولی خب فرشته های نجات مامان از راه رسیدن😆😆
در زدن ....کوک میخواست روم خیمه بزنه....ولی خب اون دوتا وروجک در زدن....
- مامانی .....بابایی....
+ بیاین داخل...
کوک از روم بلند شد.....در گوشم گفت...
× بالاخره ک میایم واسه خوابیدن....😆
بچهها اومدن داخل....کوک عرق کرده بود....
- مامانی ما گشنمونه.....
÷منم دوشنمه...
- شام...
÷منم شام...
+ خیلی خب بریم واسه شام...شما برین من و بابایی هم الان میایم....
رفتن بیرون....نشستم تو بغلش....توی چشماش نگاه کردم..
+کوکی....
- جانم؟!❤
+ چیزی هست ک بهم نگفته باشی؟!
- (😨)ن...نه چطور؟
+ هیچی کلا گفتم....
از تو بغلش اومدم بیرون....از روی تخت بلند شدم و رفتم به سمت در....
- یونا....یه چیزی هست
برگشتم....یعنی واقعا....
- دلم برات تنگ شده بود....😢❤
از تخت اومد پائین و محکم بغلم کرد....
رفتیم سر میز....
بازم نگذاشتن کاری انجام بدم ....با اون دستای کوچولوشون میز رو میچیدن...
×مامانی....
+ بله عشق مامان؟!
×قول میتی دیگه ملیص نشی....
+چشم قول قول قول😊😊
× هولاااااا....
.....#جونگکوک
باید بهش بگم ولی چطوری.....اگه ترکم کنه چی...نه نه اون همچین آدمی نیست.....امشب بهش میگم....
آره همین امشب.....
ادامه پارت بعدی...
#سوراخ
#پست_جدید
از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم خونه....
(اون فرمانده تو هست....)
منظورت چی بود گین....
- یونا.....
+ بله؟!
- تو فکر چی هستی؟
+هیچی ....هیچی...
باید از کوک میپرسیدم....یعنی اون شغل امنیتی داره....اگه بفهمه بابام زندس چی؟....ولی خب من خودمم تازه فهمیدم....
سه تاشون نمی گذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم .....
بچهها با کوک رفتن تو آشپزخونه و شام درست کردن.....بعد از تموم شدن کارشون بچهها رفتن تو اتاقشون. ...کوک هم اومد روی کاناپه کنارم نشست....دستش رو گذاشت روی رون پام....
- به به.....چه خانم خوشگلی....شما سینگلی؟
+واااا....آقای محترم من شوهر دارم.....حیا کن...
- اگه شوهرتو بکشم زن من میشی؟!😈
سرشو آورد جلو....
+ نخیرم....اجازه نیست....
دستم رو گذاشتم جلوی لبم....
لبش رو گذاشت روی دستم....الان بود ک دستمو کیس مارک کنه....دستم رو برداشتم....
خیلی قوی میمکید. ....همونجوری ک لبش رو لبم بود .....بدنش رو کشید رو بدنم.....دستم رو بردم زیر پیرهنش....با ناخون رو خط سیس پکاش میکشیدم....منو بغل کرد و برد تو اتاق....
انداختم رو تخت.....از اون چشمای خمارش معلوم بود ک قراره امشب اسمشو فریاد بزنم .......
ولی خب فرشته های نجات مامان از راه رسیدن😆😆
در زدن ....کوک میخواست روم خیمه بزنه....ولی خب اون دوتا وروجک در زدن....
- مامانی .....بابایی....
+ بیاین داخل...
کوک از روم بلند شد.....در گوشم گفت...
× بالاخره ک میایم واسه خوابیدن....😆
بچهها اومدن داخل....کوک عرق کرده بود....
- مامانی ما گشنمونه.....
÷منم دوشنمه...
- شام...
÷منم شام...
+ خیلی خب بریم واسه شام...شما برین من و بابایی هم الان میایم....
رفتن بیرون....نشستم تو بغلش....توی چشماش نگاه کردم..
+کوکی....
- جانم؟!❤
+ چیزی هست ک بهم نگفته باشی؟!
- (😨)ن...نه چطور؟
+ هیچی کلا گفتم....
از تو بغلش اومدم بیرون....از روی تخت بلند شدم و رفتم به سمت در....
- یونا....یه چیزی هست
برگشتم....یعنی واقعا....
- دلم برات تنگ شده بود....😢❤
از تخت اومد پائین و محکم بغلم کرد....
رفتیم سر میز....
بازم نگذاشتن کاری انجام بدم ....با اون دستای کوچولوشون میز رو میچیدن...
×مامانی....
+ بله عشق مامان؟!
×قول میتی دیگه ملیص نشی....
+چشم قول قول قول😊😊
× هولاااااا....
.....#جونگکوک
باید بهش بگم ولی چطوری.....اگه ترکم کنه چی...نه نه اون همچین آدمی نیست.....امشب بهش میگم....
آره همین امشب.....
ادامه پارت بعدی...
#سوراخ
#پست_جدید
۲۲.۰k
۰۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.