عشقـ/مـافیایی
پارت بیست و ششم
نشستم لبه بوم و پاهام و تکون میدادم
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
حالم اصلا خوب نبود
یه نگاه به پایین کردم
فاصله کم بود...پس نمیمردم
ا.ت:این زندگی ای نبود که رویاشو داشتم...جیمین واقعا نمیفهمه دوسش دارم(خودت نمیفهمی دوست داره از اون که تا حالا با دختری نبوده به جز اوک بون چه انتظاری میره)
من...من نمیخواستم اینجوری شه...هق..
احتمالا تا الان رگشو زده...هق هق هق...نباید اینجوری میشد
من بدون اون چیکار کنم
برگردم تو باند؟
وقتی انتقاممو گرفتم چیزی نمیمونه
جیمین الان زنده اس؟ هه حتی جرعت ندارم برم پایین ببینمش
اوففف باید برگردم...حداقلش واسه آجوما که مهمم...به اون دست تنها کمکیم میکنم
سرم و پایین انداختم برگشتم که دوتا کفش جلوم دیدم
سرم و بالا آوردم دیدم جیمین بود
ا.ت:از کیه اینجایی
جیمین:فرض کن از اولش
سرم و پایین انداختم و رفتم تو گلخونه ای که بالا پشت بوم بود در و قفل کردم و پشت در نشستم و به گل های قرمز و سفید نگاه کردم
رفتم سمتشون و بو کردمشون
تمام مدت نگاهای سنگین جیمین و رو خودم حس کردم
نیاز به تنهایی داشتم
حداقل اگه با این گلها حرف بزنم شاید خالی شم اونم حرفامو نمیشنوه
شروع کردم به ناز کردن گل ها
خیلی لطیف بودن...مث قلب من...!
شروع کردم حرف زدن با گلا
نفهمیدم کی گریه ام شروع شد
صدای داد جیمین از پشت در میومد ولی بی توجه بهش هنوزم گریه میکردم و حرف میزدم
بعد یه مدت دیگه صدایی نشنیدم
هوا تاریک شده بود قفل در و باز کردم و رفتم بیرون و از بالا پشت بوم اومدم تو اتاقم
دیدم جیمین رو تختم خوابه
اون منو دوست نداره و برای اینکه حس بدی پیدا نکنه دو تا لحاف با یه بالشت برداشتم
یکی از لحافا رو انداختم زمین یکیشم روی خودم
بالشتمم تنظیم کردم و تا سرم و روش گذاشتم خوابم برد
با صدای گریه و زمزمه بیدار شدم
زیر چشمی نگاه کردم هنوز شب بود
خواستم چشمام و باز کنم حس کردم چیزی رو لبامه و داره تکون میخوره
زیر چشمی نگاه کردم دیدم انگشتای جیمینه
خودمو به خواب زدم
جیمین:دوست دارم...میدونم توهم منو دوست داری...هق میدونم هق...میدونم کاری که صبح کردم اشتباه بود ولی باور کن خستم...خسته شدم...هق...کاش دیگه بعد دوماه رابطمون تموم نشه...کاش از این بعد اینا ماله من باشه(منظورش لباشه🙄)شب بخیر پرنسسم:)
روی لبم بوسه ای زد و از کنارم بلند شد رفت رو تخت دوباره گریه کرد تا خوابش برد
پس...اونم عاشقمه...از کجا معلوم هوس نباشه...باید ثابت کنه...باید ثابت کنه عاشقمه...با همین فکرا چشمام و بستم و خوابیدم...
نشستم لبه بوم و پاهام و تکون میدادم
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
حالم اصلا خوب نبود
یه نگاه به پایین کردم
فاصله کم بود...پس نمیمردم
ا.ت:این زندگی ای نبود که رویاشو داشتم...جیمین واقعا نمیفهمه دوسش دارم(خودت نمیفهمی دوست داره از اون که تا حالا با دختری نبوده به جز اوک بون چه انتظاری میره)
من...من نمیخواستم اینجوری شه...هق..
احتمالا تا الان رگشو زده...هق هق هق...نباید اینجوری میشد
من بدون اون چیکار کنم
برگردم تو باند؟
وقتی انتقاممو گرفتم چیزی نمیمونه
جیمین الان زنده اس؟ هه حتی جرعت ندارم برم پایین ببینمش
اوففف باید برگردم...حداقلش واسه آجوما که مهمم...به اون دست تنها کمکیم میکنم
سرم و پایین انداختم برگشتم که دوتا کفش جلوم دیدم
سرم و بالا آوردم دیدم جیمین بود
ا.ت:از کیه اینجایی
جیمین:فرض کن از اولش
سرم و پایین انداختم و رفتم تو گلخونه ای که بالا پشت بوم بود در و قفل کردم و پشت در نشستم و به گل های قرمز و سفید نگاه کردم
رفتم سمتشون و بو کردمشون
تمام مدت نگاهای سنگین جیمین و رو خودم حس کردم
نیاز به تنهایی داشتم
حداقل اگه با این گلها حرف بزنم شاید خالی شم اونم حرفامو نمیشنوه
شروع کردم به ناز کردن گل ها
خیلی لطیف بودن...مث قلب من...!
شروع کردم حرف زدن با گلا
نفهمیدم کی گریه ام شروع شد
صدای داد جیمین از پشت در میومد ولی بی توجه بهش هنوزم گریه میکردم و حرف میزدم
بعد یه مدت دیگه صدایی نشنیدم
هوا تاریک شده بود قفل در و باز کردم و رفتم بیرون و از بالا پشت بوم اومدم تو اتاقم
دیدم جیمین رو تختم خوابه
اون منو دوست نداره و برای اینکه حس بدی پیدا نکنه دو تا لحاف با یه بالشت برداشتم
یکی از لحافا رو انداختم زمین یکیشم روی خودم
بالشتمم تنظیم کردم و تا سرم و روش گذاشتم خوابم برد
با صدای گریه و زمزمه بیدار شدم
زیر چشمی نگاه کردم هنوز شب بود
خواستم چشمام و باز کنم حس کردم چیزی رو لبامه و داره تکون میخوره
زیر چشمی نگاه کردم دیدم انگشتای جیمینه
خودمو به خواب زدم
جیمین:دوست دارم...میدونم توهم منو دوست داری...هق میدونم هق...میدونم کاری که صبح کردم اشتباه بود ولی باور کن خستم...خسته شدم...هق...کاش دیگه بعد دوماه رابطمون تموم نشه...کاش از این بعد اینا ماله من باشه(منظورش لباشه🙄)شب بخیر پرنسسم:)
روی لبم بوسه ای زد و از کنارم بلند شد رفت رو تخت دوباره گریه کرد تا خوابش برد
پس...اونم عاشقمه...از کجا معلوم هوس نباشه...باید ثابت کنه...باید ثابت کنه عاشقمه...با همین فکرا چشمام و بستم و خوابیدم...
۳۶.۹k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.