Part3همکلاسی جدید من
معلم اومد سر کلاس و حرفا تموم شد.....همه بلند شدن و احترام گذاشتن و بعد معلم شروع کرد درس دادن....این زنگ کلاس ادبیات کره ای داشتن...و معلم رو مخش خانم لی رو هم باید تحمل میکردن...
واسه همین یونا هم داشت خسته میشد..اون علاقه ای نداشت به ادبیات....ولی هونجان با شوق داشت درس رو گوش میداد و تهیونگ هم سرش رو میزش بود....
بعد یه ساعت درس خوندن زنگ تفریح خورد و همه از کلاسا رفتن بیرون....
مین سو ویونا هم با هم رفتن روی نیمکت توی حیاط نشستن...
مین سو:آخیش تموم شد....
یونا:همیشه این کلاس اینطوریه؟!
مین سو:هوم...خانم لی کلن سرد رفتار میکنه.ولی کیم هونجان همیشه با شوق همه ی درس ها رو میخونه و تهیونگ هم کم نمیاره....
یونا:خوبه...خب بقیه چطوری ان؟!
مین سو:اوم....تهیونگ چن تا دوست داره که همه خر خون و قلدرن و از همکلاسی های خودمونن....بقیه دختراهم تعریفی ندارن...باهاشون آشنا میشی بعدا....
یونا:باشه .ممنون.....
و زنگ کلاس خورد و رفتن سر کلاس.....این زنگ کلاس ریاضی بود و معلم یه سوال پرسید....
_کیم تهیونگ...تو جواب این سوالو بده.....
و تهیونگ جواب رو میدونست.....ولی گاها بی دلیل فقط برای درآوردن حرص معلما جواب نمیداد و کسی هم بلند نمیشد دیگه.....
تهیونگ:هی..دلیلی نمیبینم به تو جواب بدم مرتیکه.
_اوهوی....خیلی خب بشین...لازم نکرده چیزی بگی
و تهیونگ هم با یه پوزخند مغرور نشست سرجاش و معلمی که عصبانی شده بود....
_خب...کس دیگه ای بلده؟!
یونا:من....
و رفت و مسئله رو حل کرد و درست بود....
_خب درسته خانم پارک...فک کنم شما از بعضی ها باهوش تر باشید.....
و تهیونگ زیر لبش یه چیزایی گفت...
تهیونگ:ای پر رو...حالا جلو معلم برا من خودشیرینی میکنی تازه وارد....دارم برات....
و زنگ که خورد تا یونا خوایت از کلاس بره بیرون یکی موهاشو کشید و کوبوندش به دیوار.....از همون دوستای تهیونگ بود....
یونا:چته عوضی.....
تهیونگ:بکش کنار...
_ولی ته...
تهیونگ:نشنیدی مگه...خب خانم تازه وارد....
یونا:چیه...سوال بلد نبودی جواب بدی...با این نوچه هات موهامو میکشی؟!
تهیونگ:ساکت شو...
و یه سیلی بهش زد.....
و همین لحظه هونجان وارد کلاس شد....
هونجان:هی...باهاش چیکار داری....
تهیونگ:فضولیش بهت نیومده....
و تا اومد مجدد یونا رو بگیره هونجان دست یونا رو کشید و بردش تو حیاط.....
یونا:تو چرا خودتو قاطی کردی.....
هونجان:حالا هر چی.....ولی مواظب باش.....
یونا:باشه.....حالا دستمو ول کن...
هونجان:هوم...باشه...من برم...
یونا:ممنون آقای کیم....
هونجان:خواهش میکنم...خانم پارک....
و رفت و حالا مین سو با عجله اومد پیش یونا....
مین سو:خوبی؟!!
یونا:آره...چرا
مین سو:شنیدم تهیونگ برات قلدری کرده....
یونا:آها..ولی هونجان کمکم کرد....
مین سو:چطوری؟!
یونا:دستم و کشید و اومدیم بیرون...
مین سو:اوه....خو به....
یونا:هوم....
و مدرسه تموم شد و رفتن خونه......
ادامه دارد......
واسه همین یونا هم داشت خسته میشد..اون علاقه ای نداشت به ادبیات....ولی هونجان با شوق داشت درس رو گوش میداد و تهیونگ هم سرش رو میزش بود....
بعد یه ساعت درس خوندن زنگ تفریح خورد و همه از کلاسا رفتن بیرون....
مین سو ویونا هم با هم رفتن روی نیمکت توی حیاط نشستن...
مین سو:آخیش تموم شد....
یونا:همیشه این کلاس اینطوریه؟!
مین سو:هوم...خانم لی کلن سرد رفتار میکنه.ولی کیم هونجان همیشه با شوق همه ی درس ها رو میخونه و تهیونگ هم کم نمیاره....
یونا:خوبه...خب بقیه چطوری ان؟!
مین سو:اوم....تهیونگ چن تا دوست داره که همه خر خون و قلدرن و از همکلاسی های خودمونن....بقیه دختراهم تعریفی ندارن...باهاشون آشنا میشی بعدا....
یونا:باشه .ممنون.....
و زنگ کلاس خورد و رفتن سر کلاس.....این زنگ کلاس ریاضی بود و معلم یه سوال پرسید....
_کیم تهیونگ...تو جواب این سوالو بده.....
و تهیونگ جواب رو میدونست.....ولی گاها بی دلیل فقط برای درآوردن حرص معلما جواب نمیداد و کسی هم بلند نمیشد دیگه.....
تهیونگ:هی..دلیلی نمیبینم به تو جواب بدم مرتیکه.
_اوهوی....خیلی خب بشین...لازم نکرده چیزی بگی
و تهیونگ هم با یه پوزخند مغرور نشست سرجاش و معلمی که عصبانی شده بود....
_خب...کس دیگه ای بلده؟!
یونا:من....
و رفت و مسئله رو حل کرد و درست بود....
_خب درسته خانم پارک...فک کنم شما از بعضی ها باهوش تر باشید.....
و تهیونگ زیر لبش یه چیزایی گفت...
تهیونگ:ای پر رو...حالا جلو معلم برا من خودشیرینی میکنی تازه وارد....دارم برات....
و زنگ که خورد تا یونا خوایت از کلاس بره بیرون یکی موهاشو کشید و کوبوندش به دیوار.....از همون دوستای تهیونگ بود....
یونا:چته عوضی.....
تهیونگ:بکش کنار...
_ولی ته...
تهیونگ:نشنیدی مگه...خب خانم تازه وارد....
یونا:چیه...سوال بلد نبودی جواب بدی...با این نوچه هات موهامو میکشی؟!
تهیونگ:ساکت شو...
و یه سیلی بهش زد.....
و همین لحظه هونجان وارد کلاس شد....
هونجان:هی...باهاش چیکار داری....
تهیونگ:فضولیش بهت نیومده....
و تا اومد مجدد یونا رو بگیره هونجان دست یونا رو کشید و بردش تو حیاط.....
یونا:تو چرا خودتو قاطی کردی.....
هونجان:حالا هر چی.....ولی مواظب باش.....
یونا:باشه.....حالا دستمو ول کن...
هونجان:هوم...باشه...من برم...
یونا:ممنون آقای کیم....
هونجان:خواهش میکنم...خانم پارک....
و رفت و حالا مین سو با عجله اومد پیش یونا....
مین سو:خوبی؟!!
یونا:آره...چرا
مین سو:شنیدم تهیونگ برات قلدری کرده....
یونا:آها..ولی هونجان کمکم کرد....
مین سو:چطوری؟!
یونا:دستم و کشید و اومدیم بیرون...
مین سو:اوه....خو به....
یونا:هوم....
و مدرسه تموم شد و رفتن خونه......
ادامه دارد......
۲.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.