Part1(همکلاسی جدید من)
از بیرون برگشت و یه نگاه دوباره به اتاقش و خونشون انداخت...ده سال خاطره رو.الان باید باهاش خداخافظی میکرد...بعد از فوت پدرش مادرش سخت کار میکرد تا هزینه هاشون رو بده و الانم بخاطر یه بدهی مجبور شد اون خونه رو بفروشن و یه خونه کوچک تر بخرن. خب این سال ها یونا اصلا کم کاری نکرده بود..همیشه درسش رو خونده بود و قدر تلاش های مادرش رو میدونست....ولی الان دیگه از همه دوستاش خداحافظی کرده بود و پرونده مدرسه اش رو گرفته بود و حالا قرار بود برن خونه جدیدشون....
_یونا...
یونا:بله،چیه مامان.
_وقت رفتنه...
یونا:اومدممم
و سوار ماشینشون شدن و راه افتادن.
از مسیر که میگذشت خاطراتش رو مرور میکرد....
یه ساعت بعد رسیدن و با کمک مادرش سریع لوازم رو چیدن و خونه رو مرتب کردن...فردا قرار بود که به مدرسه جدید بره....امشب شام خودش رامیون درست کرد و با هم خوردن...
_فک کنم خسته ای دخترم....
یونا:نه مامان...من خوبم تو استراحت کن
_فردا مدرسه داری ها...
یونا:باشه.الان میرم میخوابم...
_آره.صبح زود باید بیدار شی..هم من کار دارم هم تو مدرسه داری...
یونا:باشه پس شب بخیر...
_شب بخیر...
و مامانشو بوس کرد و رفت و خوابید....
فردا صبح.....
ادامه دارد........
_یونا...
یونا:بله،چیه مامان.
_وقت رفتنه...
یونا:اومدممم
و سوار ماشینشون شدن و راه افتادن.
از مسیر که میگذشت خاطراتش رو مرور میکرد....
یه ساعت بعد رسیدن و با کمک مادرش سریع لوازم رو چیدن و خونه رو مرتب کردن...فردا قرار بود که به مدرسه جدید بره....امشب شام خودش رامیون درست کرد و با هم خوردن...
_فک کنم خسته ای دخترم....
یونا:نه مامان...من خوبم تو استراحت کن
_فردا مدرسه داری ها...
یونا:باشه.الان میرم میخوابم...
_آره.صبح زود باید بیدار شی..هم من کار دارم هم تو مدرسه داری...
یونا:باشه پس شب بخیر...
_شب بخیر...
و مامانشو بوس کرد و رفت و خوابید....
فردا صبح.....
ادامه دارد........
۲.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.