فیک( سرنوشت ) پارت ۳۸
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۸
آلیس ویو
هلنا: شاهدخت دوم از خاندان لی..۳ سالی میشه با تهیونگ ازدواج کردم واسه بیماری که دارم نمیتونم باردار بشم
اما خب بابا اسرار داره که وارث میخاد
منم سختی های زیادی کشیدم که بلاخره تونستم دل بابا رو به دست بیارم...البته اونا میگن من از یه خانواده اصیلم اما تو نیستی...چون واسه اون شایعات همه درمورد خانواده شما بد فکر میکنن.......خب ولش من برم...استراحت کن...
آلیس: ممنون..میدونی چرا پرسیدم چون خیلی از این خانواده میدونستی گفتم شاید قبل از ازدواج باهاشون نسبتی داشتی
هلنا: خب خیلی نه...اما بابا من و بابا تهیونگ همو سالها بود میشناختن و اونا تصمیم گرفتن تا ما ازدواج کنيم.
آلیس: آها.
هلنا: باشه...خب استراحت کن...شاهدخت کنجکاو
لبخندی زدم که گفت
هلنا: میدونی اولین بارمه همچون لبخندی قشنگ رو میبینم امیدوارم همیشه بخندی شب خوش
آلیس: شب خوش...
آروم از اتاق رفت بیرون...تو این قصر فقط دو نفر از انسانیت یچیزی میدونن بقیه فقط به فکر انتقامه.
از رو تخت بلند شدم..تخت نرمی بود مطمئنم اگه روش میخوابیدم شاید ۲ روز رو بیتونم خیلی راحت پشت سرهم بخوابم و اصلا بیدار نشم چون خیلی راحت و نرم بود.
از تو کمد لباس راحت تری برداشتم و تنم کردم...موهامو باز گذاشتم و دوباره یکی از اون پتو هارو ...روی زمین پهن کردم و بالشت و گذاشتم روش دراز کشید و پتو دیگه رو روم کشیدم...
هوا واسه بارونی بودن سرد بود و یه پتو واسم کافی نبود اما خب نمیتونستم واسم چیزی دیگهی بردارم.
چشمامو بستم و سعی داشتم تا خوابم ببره اما مگه میشه از یه طرف سردی زمین نمیزاشت و از یه طرف گرسنگی
پشتم به سمت در بودم...و بعدی باز شدنش نفهمیدم کیه...ساکت منتظر حرکتش و یا حرفش بودم که بدون چیزی دوباره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقهی برگشت...اینبار درو آهسته بست..صدا پاشو نزدیکم میشنیدم و منتظر یه اتفاق بد بودم اما با کمال تعجب...ملافهِ روم انداخت خودمو زدم به خواب تا فک کنه خوابم..
صدا در کمد اومد که باز و بسته شد...و بعدش چراغا همشون خاموش شد...اول فک کردم هلنا عه..اما اون جونگ کوک بود..
شوکی که بهم وارد شده فک کنم واسه سالهای سال باهامه...مگه ممکنه اون روم ملافه بندازه تا سردم نشه..
نمیدونم اما به کارش و به اینکه به فکرمه و به این افکار لعنتیم لبخندی زدم...اما سریع جلو دهنمو گرفتم تا صدامو نشنوه.
از این پهلو به اون پهلو هرچقد سعی میکردم خوابم نمیبرد...
سرمو زیر ملافه کردم و شروع کردم با خود حرف زدن رو...
بعد از کلی حرف با خودم و دردو دل یچیزی دوباره برگشت
اینکه مث قبل به کسی اهمیت ندم و تا جایی که میتونم رو مخش باشم.
دیگه نمیخام غرورم بشکنه دیگه نمیخام جلو کسی زانو بزنم چون تا الان خیلی شکسته شدم..اما واسم کافیه نباید اینجوری بشم...مگه من آلیسی نبودم که همه از رو مخ بودنش حرف میزد مگه من اون آلیس که صبح زود پامیشد و با یه بشقاب شیشهی و یه چنگال یا قاشق پشت در همهی افردا تو قصر میرفت و با صدا که از زدن قاشق و یا چنگالم به بشقاب تولید میشد اونارو بیدار میکرد و باعث میشد با لباس های خوابشون و چشمای پُف کرده یه دور همهی قصر و دنبالم بِدون.
به کار بچه گیم خندیدم و من الانم که پیر نشدم پس میتونم دوباره مث قبل برگردم خب اینا خاستن من خدمتکار قصرشون باشم....باشه اونم میشم...ببينم آخر بازی کی میمونه و کی میره.
غلط املایی بود معذرت 💗
حمایت یادت نره.
خودم نیستم اما فیکم به حمایت نیاز داره🥰
خدانگهدار 💝🌚
دوستون دارم ♥️
آلیس ویو
هلنا: شاهدخت دوم از خاندان لی..۳ سالی میشه با تهیونگ ازدواج کردم واسه بیماری که دارم نمیتونم باردار بشم
اما خب بابا اسرار داره که وارث میخاد
منم سختی های زیادی کشیدم که بلاخره تونستم دل بابا رو به دست بیارم...البته اونا میگن من از یه خانواده اصیلم اما تو نیستی...چون واسه اون شایعات همه درمورد خانواده شما بد فکر میکنن.......خب ولش من برم...استراحت کن...
آلیس: ممنون..میدونی چرا پرسیدم چون خیلی از این خانواده میدونستی گفتم شاید قبل از ازدواج باهاشون نسبتی داشتی
هلنا: خب خیلی نه...اما بابا من و بابا تهیونگ همو سالها بود میشناختن و اونا تصمیم گرفتن تا ما ازدواج کنيم.
آلیس: آها.
هلنا: باشه...خب استراحت کن...شاهدخت کنجکاو
لبخندی زدم که گفت
هلنا: میدونی اولین بارمه همچون لبخندی قشنگ رو میبینم امیدوارم همیشه بخندی شب خوش
آلیس: شب خوش...
آروم از اتاق رفت بیرون...تو این قصر فقط دو نفر از انسانیت یچیزی میدونن بقیه فقط به فکر انتقامه.
از رو تخت بلند شدم..تخت نرمی بود مطمئنم اگه روش میخوابیدم شاید ۲ روز رو بیتونم خیلی راحت پشت سرهم بخوابم و اصلا بیدار نشم چون خیلی راحت و نرم بود.
از تو کمد لباس راحت تری برداشتم و تنم کردم...موهامو باز گذاشتم و دوباره یکی از اون پتو هارو ...روی زمین پهن کردم و بالشت و گذاشتم روش دراز کشید و پتو دیگه رو روم کشیدم...
هوا واسه بارونی بودن سرد بود و یه پتو واسم کافی نبود اما خب نمیتونستم واسم چیزی دیگهی بردارم.
چشمامو بستم و سعی داشتم تا خوابم ببره اما مگه میشه از یه طرف سردی زمین نمیزاشت و از یه طرف گرسنگی
پشتم به سمت در بودم...و بعدی باز شدنش نفهمیدم کیه...ساکت منتظر حرکتش و یا حرفش بودم که بدون چیزی دوباره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقهی برگشت...اینبار درو آهسته بست..صدا پاشو نزدیکم میشنیدم و منتظر یه اتفاق بد بودم اما با کمال تعجب...ملافهِ روم انداخت خودمو زدم به خواب تا فک کنه خوابم..
صدا در کمد اومد که باز و بسته شد...و بعدش چراغا همشون خاموش شد...اول فک کردم هلنا عه..اما اون جونگ کوک بود..
شوکی که بهم وارد شده فک کنم واسه سالهای سال باهامه...مگه ممکنه اون روم ملافه بندازه تا سردم نشه..
نمیدونم اما به کارش و به اینکه به فکرمه و به این افکار لعنتیم لبخندی زدم...اما سریع جلو دهنمو گرفتم تا صدامو نشنوه.
از این پهلو به اون پهلو هرچقد سعی میکردم خوابم نمیبرد...
سرمو زیر ملافه کردم و شروع کردم با خود حرف زدن رو...
بعد از کلی حرف با خودم و دردو دل یچیزی دوباره برگشت
اینکه مث قبل به کسی اهمیت ندم و تا جایی که میتونم رو مخش باشم.
دیگه نمیخام غرورم بشکنه دیگه نمیخام جلو کسی زانو بزنم چون تا الان خیلی شکسته شدم..اما واسم کافیه نباید اینجوری بشم...مگه من آلیسی نبودم که همه از رو مخ بودنش حرف میزد مگه من اون آلیس که صبح زود پامیشد و با یه بشقاب شیشهی و یه چنگال یا قاشق پشت در همهی افردا تو قصر میرفت و با صدا که از زدن قاشق و یا چنگالم به بشقاب تولید میشد اونارو بیدار میکرد و باعث میشد با لباس های خوابشون و چشمای پُف کرده یه دور همهی قصر و دنبالم بِدون.
به کار بچه گیم خندیدم و من الانم که پیر نشدم پس میتونم دوباره مث قبل برگردم خب اینا خاستن من خدمتکار قصرشون باشم....باشه اونم میشم...ببينم آخر بازی کی میمونه و کی میره.
غلط املایی بود معذرت 💗
حمایت یادت نره.
خودم نیستم اما فیکم به حمایت نیاز داره🥰
خدانگهدار 💝🌚
دوستون دارم ♥️
۱۷.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.