پارت34:
#پارت34:
ارمیا خواست از اتاق بیرون بره که وسط راه متوقف شد و به سمتم برگشت و گفت:
- سپهر؟؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. که دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:
- خیالت راحت. من هیچ وقت به تو خنجر نمی زنم. تو واسه من بیشتر از یه دوستی!
تحت تاثیر حرف هاش قرار گرفتم. به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- امیدوارم ماموریت رو به خوبی به پایان برسونیم، رو سفیدم کن ارمیا.
ارمیا با لبخند گفت:
- هرچیزی که از دستم برمیاد انجام می دم.
انگار چیزی یادش اومد برگشت و گفت:
- راستی سپهر! الینا از همه چی خبر داره. اون کمکم کرد که به سرهنگ اطلاعات زیادی بدم.
چیزی که به ذهنم رسید رو بدون فکر کردن به زبون اوردم:
-فکرش رو نمی کردم این دختره ی لوس این همه باهوش باشه!
ارمیا با تعجب نگاهم می کرد! که یهو زیر خنده زد.
یکی از چشم هام رو بستم. وای! جلوی خودش به خواهرش بد و بیراه گفتم.
ارمیا در حالی که هنوز می خندید گفت:
- رو که نیست سنگ پا لرستانه! جلوی خودم به عشق داداش توهین می کنه.
لبخند خجولی زدم. خاک بر سرت سپهر! سوتی از این داغون ترم مگه هس؟؟
ارمیا چشمکی زد و شیطون گفت:
- به به چه سرگرد خجولی خداییش این روت رو تا حالا ندیده بودم. راستش رو بگو نکنه به منم بد و بیراه می گی!
پسره ی لوس! پس کله یی نثارش کردم و گفتم:
- گورت رو گم کن تا کتلتت نکردم.
آروم خندید که چال گونه هاش پیدا شدن. سرفه ای کرد و گفت:
- من دیگه می رم. کاری نداری؟
مردونه باهاش دست دادم و گفتم:
- نه. مواظب خودت باش!
به سمت در رفت و گفت:
- خداحافظ.
آروم گفتم:
- بسلامت.
ارمیا خواست از اتاق بیرون بره که وسط راه متوقف شد و به سمتم برگشت و گفت:
- سپهر؟؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. که دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:
- خیالت راحت. من هیچ وقت به تو خنجر نمی زنم. تو واسه من بیشتر از یه دوستی!
تحت تاثیر حرف هاش قرار گرفتم. به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- امیدوارم ماموریت رو به خوبی به پایان برسونیم، رو سفیدم کن ارمیا.
ارمیا با لبخند گفت:
- هرچیزی که از دستم برمیاد انجام می دم.
انگار چیزی یادش اومد برگشت و گفت:
- راستی سپهر! الینا از همه چی خبر داره. اون کمکم کرد که به سرهنگ اطلاعات زیادی بدم.
چیزی که به ذهنم رسید رو بدون فکر کردن به زبون اوردم:
-فکرش رو نمی کردم این دختره ی لوس این همه باهوش باشه!
ارمیا با تعجب نگاهم می کرد! که یهو زیر خنده زد.
یکی از چشم هام رو بستم. وای! جلوی خودش به خواهرش بد و بیراه گفتم.
ارمیا در حالی که هنوز می خندید گفت:
- رو که نیست سنگ پا لرستانه! جلوی خودم به عشق داداش توهین می کنه.
لبخند خجولی زدم. خاک بر سرت سپهر! سوتی از این داغون ترم مگه هس؟؟
ارمیا چشمکی زد و شیطون گفت:
- به به چه سرگرد خجولی خداییش این روت رو تا حالا ندیده بودم. راستش رو بگو نکنه به منم بد و بیراه می گی!
پسره ی لوس! پس کله یی نثارش کردم و گفتم:
- گورت رو گم کن تا کتلتت نکردم.
آروم خندید که چال گونه هاش پیدا شدن. سرفه ای کرد و گفت:
- من دیگه می رم. کاری نداری؟
مردونه باهاش دست دادم و گفتم:
- نه. مواظب خودت باش!
به سمت در رفت و گفت:
- خداحافظ.
آروم گفتم:
- بسلامت.
۸.۲k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.