پارت32:
#پارت32:
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم:
- چی باعث شد این فکر به سرت بزنه؟
ارمیا متفکر گفت:
- کدوم فکر؟
به چشم هاش نگاه کردم که بتونم دروغ از چشم هاش بخونم. دستمام رو به گره زدم و گفتم:
- همکاری با ما بر علیه پدرت!
چشم هاش غمگین شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- از اینکه اون پدرمه شرم می کنم. می دونی "وقتی بابات جار بزنه که عاشق مامانته ولی همزمان با چند نفر دیگه معاشقه می کنه" چه حسی داره؟ از اون بدتر وقتی تو این رو با چشم های خودت ببینی.
دیگه نتونست ادامه بده سرش رو پایین گرفت و با صدای آرومی گفت:
-نه. نمی دونی!
یعنی اونم از کثافت کاری باباش خبر داشت؟
سرش رو بالا اورد و گفت:
- هه.. اصن چرا من دارم اینا رو به تو می گم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- واسم عجیبه که به پدرت خیانت می کنی!
اخمی کرد و گفت:
- من همیشه طرف حق بودم. تو یکی دیگه باید این رو خوب بدونی!
هیچ وقت نتونستم از ارمیا متنفر بشم. شخصیتش واسم عجیب بود. اون تو محیطی بزرگ شده بود که حق و ناحق براشون مهم نبود.
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاق رفتم. دست هام رو توی جیبم و گفتم:
- باید یه سری آموزشات رو ببینی!
و حواست باشه سوتی ندی.
در به دشت باز شد. هر دو متعجب به در خیره شدیم سهند با لبخند دندون نمایی گفتم:
- سلااااام داداش!
و به سمت ارمیا رفت در حالی که دستاش و بهم گره کرده بود و مثل بچه ها خودش رو به اینور اونور تاب می داد. این بشر روانی بود فقط با دهن باز نگاهش می کردم.
چند بار پشت سر هم پلک زد و به ارمیا با صدای زنونه یی گفت:
- وایییی خدااا ! هیچ وقت فکرش رو نمی کردم پسر قاچاقاچی پروندمون اینق راحت بیاد اداره پلیس. چق شیرینی تو پسملکم! ببینم قصد ازدواج نداری شما؟؟
یعنی اگه بابا تو این وضعیت می دیدش زنده موندش رو تضمین نمی کردم.
ارمیا با صدای بلند قهقه زد و بریده بریده گفت:
- پـسر جالت بکش! درجت رو زیر سوال بردی.
سهند جدی شد و دستش رو روبه ارمیا گرفت و گفت:
- اهم! بنده سروان سهند سپهری هستم.برادر داداش گلم در خمت شما جناب.
و تعظیم کوتاهی کرد. هی این مثلا جدی شده خیره سرش.
ارمیا دستش رو تو دست سهند گذاشت و متفکر گفت:
- برادر داداش گلت؟
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم:
- چی باعث شد این فکر به سرت بزنه؟
ارمیا متفکر گفت:
- کدوم فکر؟
به چشم هاش نگاه کردم که بتونم دروغ از چشم هاش بخونم. دستمام رو به گره زدم و گفتم:
- همکاری با ما بر علیه پدرت!
چشم هاش غمگین شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- از اینکه اون پدرمه شرم می کنم. می دونی "وقتی بابات جار بزنه که عاشق مامانته ولی همزمان با چند نفر دیگه معاشقه می کنه" چه حسی داره؟ از اون بدتر وقتی تو این رو با چشم های خودت ببینی.
دیگه نتونست ادامه بده سرش رو پایین گرفت و با صدای آرومی گفت:
-نه. نمی دونی!
یعنی اونم از کثافت کاری باباش خبر داشت؟
سرش رو بالا اورد و گفت:
- هه.. اصن چرا من دارم اینا رو به تو می گم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- واسم عجیبه که به پدرت خیانت می کنی!
اخمی کرد و گفت:
- من همیشه طرف حق بودم. تو یکی دیگه باید این رو خوب بدونی!
هیچ وقت نتونستم از ارمیا متنفر بشم. شخصیتش واسم عجیب بود. اون تو محیطی بزرگ شده بود که حق و ناحق براشون مهم نبود.
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاق رفتم. دست هام رو توی جیبم و گفتم:
- باید یه سری آموزشات رو ببینی!
و حواست باشه سوتی ندی.
در به دشت باز شد. هر دو متعجب به در خیره شدیم سهند با لبخند دندون نمایی گفتم:
- سلااااام داداش!
و به سمت ارمیا رفت در حالی که دستاش و بهم گره کرده بود و مثل بچه ها خودش رو به اینور اونور تاب می داد. این بشر روانی بود فقط با دهن باز نگاهش می کردم.
چند بار پشت سر هم پلک زد و به ارمیا با صدای زنونه یی گفت:
- وایییی خدااا ! هیچ وقت فکرش رو نمی کردم پسر قاچاقاچی پروندمون اینق راحت بیاد اداره پلیس. چق شیرینی تو پسملکم! ببینم قصد ازدواج نداری شما؟؟
یعنی اگه بابا تو این وضعیت می دیدش زنده موندش رو تضمین نمی کردم.
ارمیا با صدای بلند قهقه زد و بریده بریده گفت:
- پـسر جالت بکش! درجت رو زیر سوال بردی.
سهند جدی شد و دستش رو روبه ارمیا گرفت و گفت:
- اهم! بنده سروان سهند سپهری هستم.برادر داداش گلم در خمت شما جناب.
و تعظیم کوتاهی کرد. هی این مثلا جدی شده خیره سرش.
ارمیا دستش رو تو دست سهند گذاشت و متفکر گفت:
- برادر داداش گلت؟
۱۰.۰k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.