A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۲۲
سارا با جیغ گفت :من جایی نمیرم.
دوتا از محافظ ها به سمت سارا اومدند و بی توجه به جیغ های سارا بردنش.
سولماز پوزخندی بهم زد و گفت :همون جور که گفتم سر تو دعواست معلوم نیست کدومشون بخرتت.
نگاه نفرت بارم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم .فقط منتظر بودم زودتر این نمایش های مسخره شون تموم بشه و من بتونم یک نفس راحتی بکشم.
ساعت حدود یازده بود. تمام دختر ها فروخته شده بودند. فقط من موندم. ظاهرا سه نفر خریدار من بودند که هیچ کدومشون هم کوتاه بیا نبود.
******
سولماز :بلند شو بالاخره فروختیمت .
با ترس از جام بلند شدم.
سلماز کیفم رو داد دستم و گفت: به سلامت امیدوارم امشب به اندازه ی کافی لذت ببری.
و شروع کرد به خندیدن.
تمام نفرتم رو توی نگاهم ریختم و آب دهانم رو انداختم توی صورتش و گفتم
:هیچ موجودی رو به پستی تو ندیدم حروم زاده .
چهره ی سولماز در هم شد. با عصبانیت هرچه تمامتر به سمتم حمله کرد و از موهام گرفت و کشید و گفت
:چی زر زدی؟ جرات داری یک با.....
با صدای داد علیرضا خفه شد:سولماز...... چخبره اینجا؟
سولماز برگشت پشت سرش و خواست حرفی بزنه اما لال شد .به فردی که کنار علیرضا ایستاده بود نگاه کردم . همون مرد مرموز چشم آبی .توی نگاهش جز نفرت چیز دیگه ای دیده نمی شد.
علیرضا رو کرد سمت مرد و گفت :اینم دختری که خواستی. میتونی ببریش .
تعجب کردم مگه اون مرد عرب نبود؟ پس چرا علیرضا باهاش فارسی حرف زد؟مرد بهم نزدیک شد که منم چند قدم رفتم عقب .
صدای علیرضا بلند شد:ساشا تو برو توی ماشینت ما خودمون میاریمش .....
پس اسمش ساشا بود.
ساشا بازم پوزخند زد و گفت :چرا شما بیارید مگه من خودم عرضه ندارم.
و به سمتم قدم برداشت که از ترس عقب عقب رفتم .وقتی پشتم دیوار رو حس کرد آه از نهادم بلند شد....
ساشا جلوم ایستاد و با همون پوزخندش که ترس رو توی دلم میریخت، به چشمام خیره شد. چند دقیقه خیره بود بعد ناگهان دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
انقدر از نگاهش ترسیده بودم که جرات اعتراض
نداشتم. فقط دنبالش میرفتم. از همه مهم تر اونجا جایی برای اعتراض نبود. علاوه بر علیرضا و سلماز چند تا محافظ دیگه هم بودند که چه میخواستم و چه نمیخواستم مجبورم میکردند با ساشا برم.
ساشا منو برد توی حیاط و به سمت یک ماشین رفت و درش رو باز کرد و منو پرت کرد روی صندلی.
#پارت۲۲
سارا با جیغ گفت :من جایی نمیرم.
دوتا از محافظ ها به سمت سارا اومدند و بی توجه به جیغ های سارا بردنش.
سولماز پوزخندی بهم زد و گفت :همون جور که گفتم سر تو دعواست معلوم نیست کدومشون بخرتت.
نگاه نفرت بارم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم .فقط منتظر بودم زودتر این نمایش های مسخره شون تموم بشه و من بتونم یک نفس راحتی بکشم.
ساعت حدود یازده بود. تمام دختر ها فروخته شده بودند. فقط من موندم. ظاهرا سه نفر خریدار من بودند که هیچ کدومشون هم کوتاه بیا نبود.
******
سولماز :بلند شو بالاخره فروختیمت .
با ترس از جام بلند شدم.
سلماز کیفم رو داد دستم و گفت: به سلامت امیدوارم امشب به اندازه ی کافی لذت ببری.
و شروع کرد به خندیدن.
تمام نفرتم رو توی نگاهم ریختم و آب دهانم رو انداختم توی صورتش و گفتم
:هیچ موجودی رو به پستی تو ندیدم حروم زاده .
چهره ی سولماز در هم شد. با عصبانیت هرچه تمامتر به سمتم حمله کرد و از موهام گرفت و کشید و گفت
:چی زر زدی؟ جرات داری یک با.....
با صدای داد علیرضا خفه شد:سولماز...... چخبره اینجا؟
سولماز برگشت پشت سرش و خواست حرفی بزنه اما لال شد .به فردی که کنار علیرضا ایستاده بود نگاه کردم . همون مرد مرموز چشم آبی .توی نگاهش جز نفرت چیز دیگه ای دیده نمی شد.
علیرضا رو کرد سمت مرد و گفت :اینم دختری که خواستی. میتونی ببریش .
تعجب کردم مگه اون مرد عرب نبود؟ پس چرا علیرضا باهاش فارسی حرف زد؟مرد بهم نزدیک شد که منم چند قدم رفتم عقب .
صدای علیرضا بلند شد:ساشا تو برو توی ماشینت ما خودمون میاریمش .....
پس اسمش ساشا بود.
ساشا بازم پوزخند زد و گفت :چرا شما بیارید مگه من خودم عرضه ندارم.
و به سمتم قدم برداشت که از ترس عقب عقب رفتم .وقتی پشتم دیوار رو حس کرد آه از نهادم بلند شد....
ساشا جلوم ایستاد و با همون پوزخندش که ترس رو توی دلم میریخت، به چشمام خیره شد. چند دقیقه خیره بود بعد ناگهان دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
انقدر از نگاهش ترسیده بودم که جرات اعتراض
نداشتم. فقط دنبالش میرفتم. از همه مهم تر اونجا جایی برای اعتراض نبود. علاوه بر علیرضا و سلماز چند تا محافظ دیگه هم بودند که چه میخواستم و چه نمیخواستم مجبورم میکردند با ساشا برم.
ساشا منو برد توی حیاط و به سمت یک ماشین رفت و درش رو باز کرد و منو پرت کرد روی صندلی.
۲.۵k
۱۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.