A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۲۰
با صدای ترسیده ام گفتم:می....پو....شم....م....
با جدا شدن علیرضا نفس راحتی کشیدم. علیرضا لباس رو پرت کرد توی صورتم و گفت :از در اتاق بدون این لباس بیای بیرون بیچاره ای فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم اونم خوبه ای گفت و رفت بیرون.
با اشک لباس رو تنم کردم و دوباره خودم رو توی آینه نگاه کردم. فوق العاده شده بودم. شاید اگر الان توی یک موقعیت دیگه بودم با دیدن خودم کلی ذوق میکردم اما افسوس که اوضاع اصلا بر وقف مرادم نبود.
به سمت در رفتم و بازش کردم. سلماز و علیرضا و بقیه ی دختر ها توی سالن بودند با دیدن بعضی از دختر ها که بجز لباس زیر چیز دیگه ای تنشون نبود،کمی آروم شدم. سولماز با تحسین نگاهم میکرد ولی من حالم از نگاهش بهم میخورد. رفتم کنار سارا و دستش رو گرفتم.
سلماز رو کرد به ماها و گفت :مهمان ها اومدند یکی یکی وقتی صداتون میزنم میاین روی سن. وای بحال کسی که خراب کاری بکنه.
ما پشت سن بودیم باید از یک در وارد سن میشدیم و نمایش های مسخره ای که سولماز برامون تعیین میکرد رو انجام میدادیم.
به ترتیب اولین نفر صبا بود که رفت روی سن. کاملا لرزش دست و پاهاش مشخص بود .یک زن اونجا بود که به زبان عربی هر یک از دختر ها رو برای شیخ های هوس باز عرب توصیف میکرد. با رفتن صبا روی سن، صدای دست و سوت بلند شد .بقیه دخترا هم رفتند و با چشم های اشکی برگشتند پشت سن.
حالا نوبت من بود که برم .با ترس یک نگاه به سن و یک نگاه به سولماز کردم. سولماز دستم رو گرفت و هلم داد سمت سن و گفت :مراقب رفتارت باش. وای بحالت اگه بخوای خراب کاری بکنی.
با دست و پای لرزون رفتم پشت در .زن عرب اسمم رو با هیجان بیان کرد و همون لحظه در باز شد و لرزون وارد سن شدم .تمام افرادی که اون بیرون نشسته بودند با دیدن من از جاشون بلند شدند و شروع کردند به دست زدن .ولی من توان تکون خوردن رو نداشتم.
فقط یک گوشه از سالن ایستاده بودم و با وحشت به مردمی که برام دست میزدند نگاه می کردم. نگاهم توی کل سالن چرخید و از آخر روی یک جفت چشم آبی ساکن موند.
بک مرد که بهش میخورد سی باشه باچشم های ریز شده و سوءظن نگاهم میکرد. تنها کسی بود که تشویقم نمی کرد یا نگاهش مثل بقیه با شهوت نبود.
کم کم پوزخند ترسناکی روی صورتش نشست و به حالت مسخره ای شروع کرد به دست زدن .با اینکه فاصله زیادی بینمون بود اما از همین زاویه هم میشد به راحتی تنفری رو از نگاهش خوند. تنفری که باعث شد از همون نگاه اول ازش بترسم.....
#پارت۲۰
با صدای ترسیده ام گفتم:می....پو....شم....م....
با جدا شدن علیرضا نفس راحتی کشیدم. علیرضا لباس رو پرت کرد توی صورتم و گفت :از در اتاق بدون این لباس بیای بیرون بیچاره ای فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم اونم خوبه ای گفت و رفت بیرون.
با اشک لباس رو تنم کردم و دوباره خودم رو توی آینه نگاه کردم. فوق العاده شده بودم. شاید اگر الان توی یک موقعیت دیگه بودم با دیدن خودم کلی ذوق میکردم اما افسوس که اوضاع اصلا بر وقف مرادم نبود.
به سمت در رفتم و بازش کردم. سلماز و علیرضا و بقیه ی دختر ها توی سالن بودند با دیدن بعضی از دختر ها که بجز لباس زیر چیز دیگه ای تنشون نبود،کمی آروم شدم. سولماز با تحسین نگاهم میکرد ولی من حالم از نگاهش بهم میخورد. رفتم کنار سارا و دستش رو گرفتم.
سلماز رو کرد به ماها و گفت :مهمان ها اومدند یکی یکی وقتی صداتون میزنم میاین روی سن. وای بحال کسی که خراب کاری بکنه.
ما پشت سن بودیم باید از یک در وارد سن میشدیم و نمایش های مسخره ای که سولماز برامون تعیین میکرد رو انجام میدادیم.
به ترتیب اولین نفر صبا بود که رفت روی سن. کاملا لرزش دست و پاهاش مشخص بود .یک زن اونجا بود که به زبان عربی هر یک از دختر ها رو برای شیخ های هوس باز عرب توصیف میکرد. با رفتن صبا روی سن، صدای دست و سوت بلند شد .بقیه دخترا هم رفتند و با چشم های اشکی برگشتند پشت سن.
حالا نوبت من بود که برم .با ترس یک نگاه به سن و یک نگاه به سولماز کردم. سولماز دستم رو گرفت و هلم داد سمت سن و گفت :مراقب رفتارت باش. وای بحالت اگه بخوای خراب کاری بکنی.
با دست و پای لرزون رفتم پشت در .زن عرب اسمم رو با هیجان بیان کرد و همون لحظه در باز شد و لرزون وارد سن شدم .تمام افرادی که اون بیرون نشسته بودند با دیدن من از جاشون بلند شدند و شروع کردند به دست زدن .ولی من توان تکون خوردن رو نداشتم.
فقط یک گوشه از سالن ایستاده بودم و با وحشت به مردمی که برام دست میزدند نگاه می کردم. نگاهم توی کل سالن چرخید و از آخر روی یک جفت چشم آبی ساکن موند.
بک مرد که بهش میخورد سی باشه باچشم های ریز شده و سوءظن نگاهم میکرد. تنها کسی بود که تشویقم نمی کرد یا نگاهش مثل بقیه با شهوت نبود.
کم کم پوزخند ترسناکی روی صورتش نشست و به حالت مسخره ای شروع کرد به دست زدن .با اینکه فاصله زیادی بینمون بود اما از همین زاویه هم میشد به راحتی تنفری رو از نگاهش خوند. تنفری که باعث شد از همون نگاه اول ازش بترسم.....
۲.۱k
۱۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.