پارت.نهم
#پارت.نهم
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
روبه روی من نشسته بود چقدر خوشگل شده بود اون بدن لاغر دوباره مثل روز اولش شده بود و ورزیده و قدرتمند به نظر میومد موهای پر و مشکی رنگش رو روبه بالا زده بود یکم ته ریش داشت پوستش که همیشه زرد بود الان یکم سفید شده بود چشم هاش دیگه مثل قبل نبود الان نگاهش رنگ بی تفاوتی داشت مثل روزهای اولی که دیدمش شده بود نمیتونستم بیشتر از این به چشم هاش نگاه کنم به سقف نگاه کردم و چند بار پلک زدم که اشک هام پایین نیان الان وقت گریه نبود به خودم مهیب زدم لیلی دِ حرف بزن بگو میدونستم اگر الان این حرفها رو نزنم تا اخر عمر افسوس میخوردم اما اگه میگفت نه غرورم له میشد نابود میشد
اخه مگه من چی دارم که نگران این غرورم هستم من که همه چیم نابود شد این غرور هم روش نگاهمو از کفش های مشکیش بالا تر بردم سینه پهن و مردونش داخل تیشرت سفیدی که تنش بود منو یاد روزهای سختم می انداخت که سرم رو میزاشتم رو سینش و انقدر گریه میکردم تا خالی بشم
کاش الان هم میتونستم سرم رو بزارم رو سینش و زار بزنم
امیر حسین : گفتی با من حرف داری منم امدم اینجا حرفهاتو بشنوم اگه چیزی نمیگی بریم من عجله دارم
به ساعت مارکش نگاه کرد
بغض بزرگی گلوم رو فشار میداد با زبونم لبهای خشکیدم رو خیس کردم تمام توانم رو جمع کردم دستهام رو مشت کردم و بالاخره گفتم
امیر حسین...... من ...من عاشقت شدم
سرش رو یهو بلند کرد بهم نگاه کرد تعجب کرده بود
گفتم حق داری تعجب کنی خودمم تا مدتها باورم نمیشد و فکر میکردم از تنهایی دیوونه شدم
الانم فقط میخواستم همین رو بگم
امیر حسین : پس برای همین برگه اهدا عضو رو امضا نکردی؟
سریع گفتم نه ...اون موقعی که جریان اهدا عضو پیش اومد پنج روز بود که بیهوش بودی اون موقع ها ازت متنفر بودم
امیر حسین : اگه متنفر بودی پس چرا امضا نکردی ؟
خیره به چشم هام بود اروم گفتم چون من تو نبودم
امیر حسین : منظورت چیه ؟؟
من مثل تو بی رحم نیستم تو ارزوهام رو ازم گرفتی من دردش رو میکشیدم.... نخواستم. هیچکس دیگه ای اون روزهای من رو تکرار کنه
امیر حسین : کاش تو هم بی رحم بودی اون برگه رو امضا میکردی کل ثروت من مال تو میشد بقیه عمرت رو با اون ثروت میگذروندی هیچ وقت هم عاشق من نمیشدی امروز روهم تجربه نمیکردی
لیلی منم تو نیستم
نمیتونم مثل تو مهربون باشم من بی رحمم
بلند شد
تمام وجودم و قلبم التماس میکرد عقلم که التماسش کنه نره و بمونه التماسش کنه طلاقم نده ولی دیگه کافی بود سر دلم داد زدم بسه دیگه تمام شد دیگه حق ندارهزندگیمو از این نابود کنه
امیر حسین رفت بیرون بیا بعد از یه قلب تیکه تیکه شده یه غرور له شده هم تحویل بگیر لیلی خانوم لبخند تلخی زدم لبخند برای خوشحالی از این که احساسم رو گفتم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون و روبه پسر جوانی که کنجکاوانه نگاهم میکرد گفتم کجا رو باید امضا کنم
خود کار رو با دست های لرزون برداشتم دستم رو گذاشتم روی میز تا لرزشش پیدا نباشه لبهام رو با نوک زبونم خیس کردم سرم رو بالا اوردم بهش نگاه کردم روی صندلی نشسته بود و خیره به کفش هاش بود سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد اشک هام دیدم رو تار کرد تند تند پلک زدم تا برای اخرین لحظات دقیق ببینمش اخم بین ابروهاش پر رنگ تر شد و گفت
عجله کن من کارهای واجب تری دارم
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم ولی انگار اکسیژن نبود سریع دفتر مقابلم رو امضا کردم و از دفتر خونه زدم بیرون نفسم بالا نمیومد هیچ تلاشی برای جلو گیری از ریزش اشک هام نکردم برای بخت سیاه و برای غرور و قلبم که هزار تیکه شده بود زار زدم از این زندگی نکبت باری که داشتم پیش خدا شکایت کردم خدایا دیگه کافیه دیگه تنبیه شدم من حتی بیشتر از تاوان گناهی که کردم رو دارم پس میدم دیگه بسمه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم
تو دلم سر خودم فریاد زدم بس کن این همه خوش خیال نباش چرا باز پشت سرت رو نگاه میکنی دیگه تمام شد دیگه هیچ امیرحسینی نه تو زندگیم و نه تو شناسنامه ام نیس
زانو هام توان ایستادن نداشت برای اولین تاکسی دست بلند کردم....
ادامه دارد....
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
روبه روی من نشسته بود چقدر خوشگل شده بود اون بدن لاغر دوباره مثل روز اولش شده بود و ورزیده و قدرتمند به نظر میومد موهای پر و مشکی رنگش رو روبه بالا زده بود یکم ته ریش داشت پوستش که همیشه زرد بود الان یکم سفید شده بود چشم هاش دیگه مثل قبل نبود الان نگاهش رنگ بی تفاوتی داشت مثل روزهای اولی که دیدمش شده بود نمیتونستم بیشتر از این به چشم هاش نگاه کنم به سقف نگاه کردم و چند بار پلک زدم که اشک هام پایین نیان الان وقت گریه نبود به خودم مهیب زدم لیلی دِ حرف بزن بگو میدونستم اگر الان این حرفها رو نزنم تا اخر عمر افسوس میخوردم اما اگه میگفت نه غرورم له میشد نابود میشد
اخه مگه من چی دارم که نگران این غرورم هستم من که همه چیم نابود شد این غرور هم روش نگاهمو از کفش های مشکیش بالا تر بردم سینه پهن و مردونش داخل تیشرت سفیدی که تنش بود منو یاد روزهای سختم می انداخت که سرم رو میزاشتم رو سینش و انقدر گریه میکردم تا خالی بشم
کاش الان هم میتونستم سرم رو بزارم رو سینش و زار بزنم
امیر حسین : گفتی با من حرف داری منم امدم اینجا حرفهاتو بشنوم اگه چیزی نمیگی بریم من عجله دارم
به ساعت مارکش نگاه کرد
بغض بزرگی گلوم رو فشار میداد با زبونم لبهای خشکیدم رو خیس کردم تمام توانم رو جمع کردم دستهام رو مشت کردم و بالاخره گفتم
امیر حسین...... من ...من عاشقت شدم
سرش رو یهو بلند کرد بهم نگاه کرد تعجب کرده بود
گفتم حق داری تعجب کنی خودمم تا مدتها باورم نمیشد و فکر میکردم از تنهایی دیوونه شدم
الانم فقط میخواستم همین رو بگم
امیر حسین : پس برای همین برگه اهدا عضو رو امضا نکردی؟
سریع گفتم نه ...اون موقعی که جریان اهدا عضو پیش اومد پنج روز بود که بیهوش بودی اون موقع ها ازت متنفر بودم
امیر حسین : اگه متنفر بودی پس چرا امضا نکردی ؟
خیره به چشم هام بود اروم گفتم چون من تو نبودم
امیر حسین : منظورت چیه ؟؟
من مثل تو بی رحم نیستم تو ارزوهام رو ازم گرفتی من دردش رو میکشیدم.... نخواستم. هیچکس دیگه ای اون روزهای من رو تکرار کنه
امیر حسین : کاش تو هم بی رحم بودی اون برگه رو امضا میکردی کل ثروت من مال تو میشد بقیه عمرت رو با اون ثروت میگذروندی هیچ وقت هم عاشق من نمیشدی امروز روهم تجربه نمیکردی
لیلی منم تو نیستم
نمیتونم مثل تو مهربون باشم من بی رحمم
بلند شد
تمام وجودم و قلبم التماس میکرد عقلم که التماسش کنه نره و بمونه التماسش کنه طلاقم نده ولی دیگه کافی بود سر دلم داد زدم بسه دیگه تمام شد دیگه حق ندارهزندگیمو از این نابود کنه
امیر حسین رفت بیرون بیا بعد از یه قلب تیکه تیکه شده یه غرور له شده هم تحویل بگیر لیلی خانوم لبخند تلخی زدم لبخند برای خوشحالی از این که احساسم رو گفتم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون و روبه پسر جوانی که کنجکاوانه نگاهم میکرد گفتم کجا رو باید امضا کنم
خود کار رو با دست های لرزون برداشتم دستم رو گذاشتم روی میز تا لرزشش پیدا نباشه لبهام رو با نوک زبونم خیس کردم سرم رو بالا اوردم بهش نگاه کردم روی صندلی نشسته بود و خیره به کفش هاش بود سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد اشک هام دیدم رو تار کرد تند تند پلک زدم تا برای اخرین لحظات دقیق ببینمش اخم بین ابروهاش پر رنگ تر شد و گفت
عجله کن من کارهای واجب تری دارم
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم ولی انگار اکسیژن نبود سریع دفتر مقابلم رو امضا کردم و از دفتر خونه زدم بیرون نفسم بالا نمیومد هیچ تلاشی برای جلو گیری از ریزش اشک هام نکردم برای بخت سیاه و برای غرور و قلبم که هزار تیکه شده بود زار زدم از این زندگی نکبت باری که داشتم پیش خدا شکایت کردم خدایا دیگه کافیه دیگه تنبیه شدم من حتی بیشتر از تاوان گناهی که کردم رو دارم پس میدم دیگه بسمه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم
تو دلم سر خودم فریاد زدم بس کن این همه خوش خیال نباش چرا باز پشت سرت رو نگاه میکنی دیگه تمام شد دیگه هیچ امیرحسینی نه تو زندگیم و نه تو شناسنامه ام نیس
زانو هام توان ایستادن نداشت برای اولین تاکسی دست بلند کردم....
ادامه دارد....
۱۵.۱k
۲۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.