پارت: هشتم
پارت:#هشتم
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
پگاه: لیلی انقدر لجباز نباش دیگه میخوای تعطیلات عید کجا بری اخه
صدف : اه لیلی من نمیدونم چرا با تو دوست شدم یکم پایه باش توروخدا
مریم: چه خبرتونه همتون ریختین سر لیلی جووونم
محدثه : لیلی بیا دیگه خوش میگذره ها
از نیمکت داخل محوطه پاشدم و گفتم خیلی خوب باشه بابا میام
پگاه و صدف و نسترن و مریم و محدثه و فرشته دوره ام کرده بودن که فردای سال تحویل همراهشون برم شمال در اخر مجبور شدم قبول کردم چون خوابگاه هم تعطیل میشد و جایی نداشتم که برم
پگاه از بس بهم زنگ میزد و میومد خوابگاه دیدنم و چند بار هم دانشجو میهمان کلاسمون شد با صدف و نسترن و مریم و فرشته و محدثه اشنا شد
قران رو باز کردم میخواستم چند تا ایه از قران رو بخونم ولی اشک هام باعث میشد تار ببینم سقف رو نگاه کردم و چند بار پلک زدم تا اشک هام پایین نیان
تلویزیون اغاز سال جدید رو اعلام کرد پگاه جیغ زد و باباش رو محکم بغل کرد و بوس بارونش کرد
دلم گرفت کاش بابای منم الان اینجا بود زهرا خانوم پیشونیم رو بوسید و گفت امیدوارم سال خوبی برات باشه دخترم
زهرا خانوم هم بغض داشت
پگاه منو محکم بغل کرد و حسابی فشارم داد حس کردم همه رو ناراحت کردم برای همین با پگاه شوخی کردم و خندیدم تا بقیه هم بخندن و موفق هم شدم
رفتم داخل بالکن و به اسمون پر از ستاره نگاه کردم
فکر امیر حتی چند ثانیه هم رهام نمیکرد گوشیم داخل جیبم لرزید از جیب شلوار جینم بیرون اوردمش
یه پیامک از کامیار بود با نوک انگشتم رو صفحه ضربه زدم و پیامش رو خوندم
درد دارد وقتی تو...
برای دوست نداشتنِ من هزار و یک دلیل بیاوری
و من برای دوست داشتنت...
بدونِ هیچ دلیلی دل را بهانه کنم !!
گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم داخل جیبم
خدایا کامیار رو چیکار کنم سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم وبرم بخوابم فردا میرفتیم شمال ای کاش روحیم عوض بشه
پگاه مدام منو صدا میکرد کل خونه رو گذاشته بود رو سرش تند تند از زهرا خانوم و استاد خداحافظی کردم و رفتم بیرون پگاه داخل ماشین نشسته بود
استاد ماشین خودش رو که یه بی ام و بود رو داد به پگاه
پگاه : عجله کن دیر میشه
_پگاه جان عزیزم هنوز نیم ساعت دیگه وقت داریم دیر نمیشه
پگاه : خوب یهو تو ترافیک میمونیم
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم
_خوب دیر تر بریم کلاس هم داره
دوتایی خندیدیم
این طرز فکر نسترنه که اگر دیر تر بریم جایی کلاس داره
من و پگاه اولین نفراتی بودیم که رسیدیم جایی که هماهنگ کرده بودیم کمی بعد بقیه هم اومدن و راهی شدیم
باز هم پگاه راننده گیر اورد و سویچ رو داد به من و گفت رانندگی تو بهتره
داخل ماشین ما غیر از من و پگاه مریم هم بود
و محدثه و فرشته هم با ماشین نسترن بودن
صدف هم با نامزدش ارایامن رفته بود کیش
البته هنوز جشن نگرفته بودن و طی یه مراسم خانوادگی نامزد کرده بودن و بعد از تعطیلات جشن عقد برگزار میشد
ویلایی که رفتیم مال بابای نسترن بود قشنگ و بزرگ بود رفتم داخل کوچه و به سمت دریا قدم زدم
بوی خوبی میومد ریه هامو پر از هوای تازه کردم
کفش هامو در اوردم و یکم پاچه شلوارم رو تا زدم که خیس نشه موج های ریزی که به پام میخورد حس خوبی بهم میداد چشم هامو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم
اما نشد فکر امیر یه ثانیه ولم نمیکرد
الان کجاس حالش خوبه وقتی فهمید که نفس ازدواج کرده و اون بچه بچه نفس بوده چه حالی پیدا کرده الان داره به چی فکر میکنه
یعنی امیر اصلا به من فکر میکنه
یکم دیگه کنار ساحل قدم زدم و بعدش رفتم داخل ویلا
بار ششم بود که موبایلم زنگ میخورد
پگاه : اه لیلی خوب جواب بده این لامصب رو مخم رو خورد
_ نوچ نمیخوام جواب بدم
محدثه: خوب بده من جواب بدم
مریم پرید سمت من و گوشی رو برداشت پاشدم دنبالش کردم
همونجوری که تو جنگل میدوید گفت نوشته کامیار
مریم بیا خودت با زبون خوش گوشی رو بهم بده
مریم : دیر گفتی چون دیگه وصل شد
گوشی رو گرفت سمت من یه چشم غره به مریم رفتم و گوشی رو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم
کامیار : الو سلام لیلی
سلام
کامیار : امان از دست تو ادمو دق میدی چرا جواب تلفنمو نمیدی اخه سه روزه دارم بهت زنگ میزنم
ما دیگه باهم کاری نداریم برای همین جوابت رو نمیدادم
کامیار : وای لیلی چرا اینقدر سخت میگیری اخه من معذرت میخوام خوب شد بیا میخوام ببینمت بابا بخدا دلم خیلی واست تنگ شده
_ اگه حرف دیگه ای نداری من کار دارم باید برم
کامیار: خوب حد اقل بگو کجایی
با دوستام اومدم شمال
کامیار کدوم قسمت؟
منطقه .......
کامیار : من الان راه میوفتم ومیام شب اونجام میخوام ببینمت
کامیار بیخودی پا نشو بیا من نمیخوام ببینم حرف دیگه ای هم ندارم
کامیار : گوشیت در دسترس باشه ها من دارم میام تماس رو قطع کردم و
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
پگاه: لیلی انقدر لجباز نباش دیگه میخوای تعطیلات عید کجا بری اخه
صدف : اه لیلی من نمیدونم چرا با تو دوست شدم یکم پایه باش توروخدا
مریم: چه خبرتونه همتون ریختین سر لیلی جووونم
محدثه : لیلی بیا دیگه خوش میگذره ها
از نیمکت داخل محوطه پاشدم و گفتم خیلی خوب باشه بابا میام
پگاه و صدف و نسترن و مریم و محدثه و فرشته دوره ام کرده بودن که فردای سال تحویل همراهشون برم شمال در اخر مجبور شدم قبول کردم چون خوابگاه هم تعطیل میشد و جایی نداشتم که برم
پگاه از بس بهم زنگ میزد و میومد خوابگاه دیدنم و چند بار هم دانشجو میهمان کلاسمون شد با صدف و نسترن و مریم و فرشته و محدثه اشنا شد
قران رو باز کردم میخواستم چند تا ایه از قران رو بخونم ولی اشک هام باعث میشد تار ببینم سقف رو نگاه کردم و چند بار پلک زدم تا اشک هام پایین نیان
تلویزیون اغاز سال جدید رو اعلام کرد پگاه جیغ زد و باباش رو محکم بغل کرد و بوس بارونش کرد
دلم گرفت کاش بابای منم الان اینجا بود زهرا خانوم پیشونیم رو بوسید و گفت امیدوارم سال خوبی برات باشه دخترم
زهرا خانوم هم بغض داشت
پگاه منو محکم بغل کرد و حسابی فشارم داد حس کردم همه رو ناراحت کردم برای همین با پگاه شوخی کردم و خندیدم تا بقیه هم بخندن و موفق هم شدم
رفتم داخل بالکن و به اسمون پر از ستاره نگاه کردم
فکر امیر حتی چند ثانیه هم رهام نمیکرد گوشیم داخل جیبم لرزید از جیب شلوار جینم بیرون اوردمش
یه پیامک از کامیار بود با نوک انگشتم رو صفحه ضربه زدم و پیامش رو خوندم
درد دارد وقتی تو...
برای دوست نداشتنِ من هزار و یک دلیل بیاوری
و من برای دوست داشتنت...
بدونِ هیچ دلیلی دل را بهانه کنم !!
گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم داخل جیبم
خدایا کامیار رو چیکار کنم سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم وبرم بخوابم فردا میرفتیم شمال ای کاش روحیم عوض بشه
پگاه مدام منو صدا میکرد کل خونه رو گذاشته بود رو سرش تند تند از زهرا خانوم و استاد خداحافظی کردم و رفتم بیرون پگاه داخل ماشین نشسته بود
استاد ماشین خودش رو که یه بی ام و بود رو داد به پگاه
پگاه : عجله کن دیر میشه
_پگاه جان عزیزم هنوز نیم ساعت دیگه وقت داریم دیر نمیشه
پگاه : خوب یهو تو ترافیک میمونیم
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم
_خوب دیر تر بریم کلاس هم داره
دوتایی خندیدیم
این طرز فکر نسترنه که اگر دیر تر بریم جایی کلاس داره
من و پگاه اولین نفراتی بودیم که رسیدیم جایی که هماهنگ کرده بودیم کمی بعد بقیه هم اومدن و راهی شدیم
باز هم پگاه راننده گیر اورد و سویچ رو داد به من و گفت رانندگی تو بهتره
داخل ماشین ما غیر از من و پگاه مریم هم بود
و محدثه و فرشته هم با ماشین نسترن بودن
صدف هم با نامزدش ارایامن رفته بود کیش
البته هنوز جشن نگرفته بودن و طی یه مراسم خانوادگی نامزد کرده بودن و بعد از تعطیلات جشن عقد برگزار میشد
ویلایی که رفتیم مال بابای نسترن بود قشنگ و بزرگ بود رفتم داخل کوچه و به سمت دریا قدم زدم
بوی خوبی میومد ریه هامو پر از هوای تازه کردم
کفش هامو در اوردم و یکم پاچه شلوارم رو تا زدم که خیس نشه موج های ریزی که به پام میخورد حس خوبی بهم میداد چشم هامو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم
اما نشد فکر امیر یه ثانیه ولم نمیکرد
الان کجاس حالش خوبه وقتی فهمید که نفس ازدواج کرده و اون بچه بچه نفس بوده چه حالی پیدا کرده الان داره به چی فکر میکنه
یعنی امیر اصلا به من فکر میکنه
یکم دیگه کنار ساحل قدم زدم و بعدش رفتم داخل ویلا
بار ششم بود که موبایلم زنگ میخورد
پگاه : اه لیلی خوب جواب بده این لامصب رو مخم رو خورد
_ نوچ نمیخوام جواب بدم
محدثه: خوب بده من جواب بدم
مریم پرید سمت من و گوشی رو برداشت پاشدم دنبالش کردم
همونجوری که تو جنگل میدوید گفت نوشته کامیار
مریم بیا خودت با زبون خوش گوشی رو بهم بده
مریم : دیر گفتی چون دیگه وصل شد
گوشی رو گرفت سمت من یه چشم غره به مریم رفتم و گوشی رو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم
کامیار : الو سلام لیلی
سلام
کامیار : امان از دست تو ادمو دق میدی چرا جواب تلفنمو نمیدی اخه سه روزه دارم بهت زنگ میزنم
ما دیگه باهم کاری نداریم برای همین جوابت رو نمیدادم
کامیار : وای لیلی چرا اینقدر سخت میگیری اخه من معذرت میخوام خوب شد بیا میخوام ببینمت بابا بخدا دلم خیلی واست تنگ شده
_ اگه حرف دیگه ای نداری من کار دارم باید برم
کامیار: خوب حد اقل بگو کجایی
با دوستام اومدم شمال
کامیار کدوم قسمت؟
منطقه .......
کامیار : من الان راه میوفتم ومیام شب اونجام میخوام ببینمت
کامیار بیخودی پا نشو بیا من نمیخوام ببینم حرف دیگه ای هم ندارم
کامیار : گوشیت در دسترس باشه ها من دارم میام تماس رو قطع کردم و
۷۵.۸k
۲۴ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.