پارت.هفتم
#پارت.هفتم
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
رفتم داخل تالار و تا اخر عروسی به فرهاد و به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اومدم اینجا چند باری هم پگاه گفت که فرهاد زل زده بهم و نیشخند میزنه منم میگفتم انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد با چند تا از دوستای پگاه اشنا شدم دختر های خوبی بودن
موقع برگشت به پگاه گفتم تو فرهاد رو از کجا میشناسی؟
پگاه: فرهاد از دوستان داماده پارسال برای مراسم نامزدی همین دوستم از خارج اومده بود وای نمیدونی دخترا واسش چیکارا که نمیکردن خیلی خوشگل و خوشتیپ و خوش استایله مگه نه ؟؟
- نه اصلا به نظر من یه ادم پرو و از خود راضیه من که ازش بدم میاد یه جوریه
پگاه قهقه سر داد و گفت : نه بابا بنده خدا....ولی خوشبحالت معلوم بود فرهاد از تو خوشش اومده
تو دلم به فکر های پگاه خندیدم که فکر میکرد من دارم برای فرهاد ناز میکنم پگاه گفت پارسال اومده مراسم نامزدی دوستش ولی چطور نیومده بود ملاقات امیر
اخیش اینم امتحان اخری سرم رو گرفتم رو به اسمون باز میخواست برف بباره دکمه های پالتوم رو بستم و کوله پشتیم روی شونه جابه جا کردم و رفتم سمت خیابان و تو پیاده رو حرکت کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم که یه ماشین برام بوق زد برگشتم سمت ماشین کامیار بود با دیدنش اخم کردم و بی توجه بهش به راهم ادامه دادم ولی دست بر دار نبود یه تعداد از دانشجو ها هم به سمت ما نگاه میکردن رفتم سمت ماشین
چیه برای چی دنبال من راه افتادی؟؟
کامیار : سوار شو باهات حرف دارم
من هیچ حرفی ندارم زود تر از اینجا برو
کامیار: لیلی انقدر لجبازی نکن سوارشو بهت میگم
باید تکلیفم رو با کامیار روشن میکردم سوار ماشینش شدم
مسیری که میرفت مسیر خونه مجردیش بود یکم ترسیدم نکنه بلا یی سرم بیاره با ترس نگاهش کردم
نه این همون کامیار قبله کار خطرناکی نمیتونه انجام بده ولی همین کامیار نقشه کشید و منو دزدیدن چند تا نفس عمیق کشدم
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شد منتظر بود منم پیاده بشم گفتم من داخل نمیام همینجا حرفهاتو بگو
در سمت من رو باز کرد و گفت اینجا تو خیابان اخه..... بیا بریم بالا بشینیم صحبت کنیم
عصبی گفتم اخه چرا دست از سر من برنمیداری
کامیار : لیلی عزیزم بیا بریم داخل اذیتم نکن خوب
از ماشین پیاده شدم و عصبانیتم رو سر در ماشین خالی کردم دنبال کامیار وارد خونش شدم سویچ ماشین و موبایلش رو روی میز گذاشت و گفت بشین
نشستم روی کاناپه های داخل سالن کامیار رفت داخل اشپز خونه
قبلا یکی دوبار اینجا اومده بودم البته تنها نبودم و با سعید و بقیه دوستان امیر و کامیار بودم
کامیار: قهوه شیرین میخوری دیگه ؟
جوابی ندادم چند دقیقه ای گذشت که با یه فنجان قهوه از اشپز خونه بیرون اومد
روبه روی من نشست و فنجان رو روی میز گذاشت و خیره شد بهم حس بدی داشتم کلافه به اطرافم نگاه کردم
کامیار: گرمت نیس پالتوت رو در بیار
نه همینجوری راحتم
کامیار : دلم واست تنگ شده بود
خودم رو به نشنیدن زدم
کامیار: لیلی چرا درک نمیکنی من میگم دوست دارم میخوام باهات ازدواج کنم میخوام مال خودم بشی برای همین اون کارهارو کردم برای به دست اوردن تو
عصبی نگاهش کردم
کامیار من قبلا ازدواج کردم من حتی حامله هم بودم از امیر بهترین دوستت من هنوزم زن امیرم
کامیار داد زد : انقدر امیر امیر نکن اون عوضی ارزش داشتن تو رو نداره دخترهای مثل نفس هم واسش زیادین بعدش هم من هرجور شده طلاقت رومیگیرم
لیلی خواهش میکنم به من یه فرصت بده بخدا پشیمون نمیشی من خوشبختت میکنم
تو دلم گفتم نمیتونم ....نمیتونم بهت فرصت بدم نمیتونم دوستت داشته باشم نمیتونم بخوامت من انقدر امیر رو دوست دارم انقدر میخوامش که تو قلبم جای خالی پیدا نمیشه نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم
بلند شدم و رفتم سمت در
کامیار : لیلی میدونم دوستم نداری ولی بهم یه فرصت بده
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن پشت به کامیار ایستاده بودم فقط تونستم بگم بهت فرصت میدم تا فراموشم کنی و از خونه رفتم بیرون
تمام راه رو پیاده رفتم و اشک ریختم برای بد بختی و برای عشق یک طرفه خودم برای تنهایی و بی کسیم
به سختی و با پارتی بازی استاد تونستم برم خوابگاه هرچند استاد و پگاه و زهرا خانوم ناراضی بودن و حتی ازم دلخور هم شدن ولی خوب نمیتونستم بیشتر از اون مزاحمشون بشم
کلاس تازه تمام شده بود که موبایلم زنگ خورد استاد بود
تماس رو وصل کردم
استاد:سلام لیلی جان خوبی؟
سلام استاد ممنونم شما خوب هستین زهرا خانوم پگاه جون خوب هستن؟
استاد: ممنون بله همه خوبن مادر فقط از دستت ناراحته میگه چرا لیلی دیگه به ما سر نمیزنه برای همین هم زنگ زدم که امشب بیای پیش ما
ممنون استاد من که به قدر کافی زحمتتون دادم
استاد : نه دیگه حرف نباشه شب منتظرتیم یه خبر هم واست دارم
دیگه مزاحمت نمی
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
رفتم داخل تالار و تا اخر عروسی به فرهاد و به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اومدم اینجا چند باری هم پگاه گفت که فرهاد زل زده بهم و نیشخند میزنه منم میگفتم انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد با چند تا از دوستای پگاه اشنا شدم دختر های خوبی بودن
موقع برگشت به پگاه گفتم تو فرهاد رو از کجا میشناسی؟
پگاه: فرهاد از دوستان داماده پارسال برای مراسم نامزدی همین دوستم از خارج اومده بود وای نمیدونی دخترا واسش چیکارا که نمیکردن خیلی خوشگل و خوشتیپ و خوش استایله مگه نه ؟؟
- نه اصلا به نظر من یه ادم پرو و از خود راضیه من که ازش بدم میاد یه جوریه
پگاه قهقه سر داد و گفت : نه بابا بنده خدا....ولی خوشبحالت معلوم بود فرهاد از تو خوشش اومده
تو دلم به فکر های پگاه خندیدم که فکر میکرد من دارم برای فرهاد ناز میکنم پگاه گفت پارسال اومده مراسم نامزدی دوستش ولی چطور نیومده بود ملاقات امیر
اخیش اینم امتحان اخری سرم رو گرفتم رو به اسمون باز میخواست برف بباره دکمه های پالتوم رو بستم و کوله پشتیم روی شونه جابه جا کردم و رفتم سمت خیابان و تو پیاده رو حرکت کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم که یه ماشین برام بوق زد برگشتم سمت ماشین کامیار بود با دیدنش اخم کردم و بی توجه بهش به راهم ادامه دادم ولی دست بر دار نبود یه تعداد از دانشجو ها هم به سمت ما نگاه میکردن رفتم سمت ماشین
چیه برای چی دنبال من راه افتادی؟؟
کامیار : سوار شو باهات حرف دارم
من هیچ حرفی ندارم زود تر از اینجا برو
کامیار: لیلی انقدر لجبازی نکن سوارشو بهت میگم
باید تکلیفم رو با کامیار روشن میکردم سوار ماشینش شدم
مسیری که میرفت مسیر خونه مجردیش بود یکم ترسیدم نکنه بلا یی سرم بیاره با ترس نگاهش کردم
نه این همون کامیار قبله کار خطرناکی نمیتونه انجام بده ولی همین کامیار نقشه کشید و منو دزدیدن چند تا نفس عمیق کشدم
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شد منتظر بود منم پیاده بشم گفتم من داخل نمیام همینجا حرفهاتو بگو
در سمت من رو باز کرد و گفت اینجا تو خیابان اخه..... بیا بریم بالا بشینیم صحبت کنیم
عصبی گفتم اخه چرا دست از سر من برنمیداری
کامیار : لیلی عزیزم بیا بریم داخل اذیتم نکن خوب
از ماشین پیاده شدم و عصبانیتم رو سر در ماشین خالی کردم دنبال کامیار وارد خونش شدم سویچ ماشین و موبایلش رو روی میز گذاشت و گفت بشین
نشستم روی کاناپه های داخل سالن کامیار رفت داخل اشپز خونه
قبلا یکی دوبار اینجا اومده بودم البته تنها نبودم و با سعید و بقیه دوستان امیر و کامیار بودم
کامیار: قهوه شیرین میخوری دیگه ؟
جوابی ندادم چند دقیقه ای گذشت که با یه فنجان قهوه از اشپز خونه بیرون اومد
روبه روی من نشست و فنجان رو روی میز گذاشت و خیره شد بهم حس بدی داشتم کلافه به اطرافم نگاه کردم
کامیار: گرمت نیس پالتوت رو در بیار
نه همینجوری راحتم
کامیار : دلم واست تنگ شده بود
خودم رو به نشنیدن زدم
کامیار: لیلی چرا درک نمیکنی من میگم دوست دارم میخوام باهات ازدواج کنم میخوام مال خودم بشی برای همین اون کارهارو کردم برای به دست اوردن تو
عصبی نگاهش کردم
کامیار من قبلا ازدواج کردم من حتی حامله هم بودم از امیر بهترین دوستت من هنوزم زن امیرم
کامیار داد زد : انقدر امیر امیر نکن اون عوضی ارزش داشتن تو رو نداره دخترهای مثل نفس هم واسش زیادین بعدش هم من هرجور شده طلاقت رومیگیرم
لیلی خواهش میکنم به من یه فرصت بده بخدا پشیمون نمیشی من خوشبختت میکنم
تو دلم گفتم نمیتونم ....نمیتونم بهت فرصت بدم نمیتونم دوستت داشته باشم نمیتونم بخوامت من انقدر امیر رو دوست دارم انقدر میخوامش که تو قلبم جای خالی پیدا نمیشه نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم
بلند شدم و رفتم سمت در
کامیار : لیلی میدونم دوستم نداری ولی بهم یه فرصت بده
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن پشت به کامیار ایستاده بودم فقط تونستم بگم بهت فرصت میدم تا فراموشم کنی و از خونه رفتم بیرون
تمام راه رو پیاده رفتم و اشک ریختم برای بد بختی و برای عشق یک طرفه خودم برای تنهایی و بی کسیم
به سختی و با پارتی بازی استاد تونستم برم خوابگاه هرچند استاد و پگاه و زهرا خانوم ناراضی بودن و حتی ازم دلخور هم شدن ولی خوب نمیتونستم بیشتر از اون مزاحمشون بشم
کلاس تازه تمام شده بود که موبایلم زنگ خورد استاد بود
تماس رو وصل کردم
استاد:سلام لیلی جان خوبی؟
سلام استاد ممنونم شما خوب هستین زهرا خانوم پگاه جون خوب هستن؟
استاد: ممنون بله همه خوبن مادر فقط از دستت ناراحته میگه چرا لیلی دیگه به ما سر نمیزنه برای همین هم زنگ زدم که امشب بیای پیش ما
ممنون استاد من که به قدر کافی زحمتتون دادم
استاد : نه دیگه حرف نباشه شب منتظرتیم یه خبر هم واست دارم
دیگه مزاحمت نمی
۳۷.۸k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.