پارت84
#پارت84
بقیه ی بچه ها هم یکی یکی از ماشین ها پیاده شدند.
شاهرخ_مهسا خانوم! این همه راه بلندمون کردی ، آوردیمون اینجا!
بگو ببینم الان چیکار کنیم؟
مهسا یک دستش را به کمرش زد و درحالی که دست دیگرش را در هوا تکان می داد گفت :
_خب اول آتیش روشن کنید.
بعدم اون سیب زمینی ها رو بریزید وسطش کباب کنیم ، دور هم بخوریم دیگ!
شایان_آتیش ک لب دریا داشتیم!
سیب زمینی می ریختیم توش می خوردیم دیگ!
الناز_نمیدونی مگه؟ جمع اوسکولا جمعه!
مهسا صورتش را جمع کرد و با اخم گفت :
++نه خیرم ! اینجا هیجانش بیشتره.
ماهان _خب حالا با چی آتیش روشن کنیم؟
مهرزاد_وسط جنگلیم مهندس ، این همه چوب این اطراف هست .
ماهان سرش را خاراند و گفت: _خودم می دونستم ! میخواستم ببینم ، سطح اطلاعاتت چه قدره؟
الناز_من دنبال چوب نمیرم !
گفته باشم.
فرشید_می ترسی؟
عاطفه به فرشید نگاه کرد، عجیب دلش میخواست سر به سرش بگذارد .
حرص دادنش را دوست داشت.
خندید و گفت:
_ترس؟؟؟ فرشید؟؟؟ ترس؟؟
فرشید چشم غره ای رفت و گفت:
_خانومه شجاع! بیا برو چوب جمع کن ، ببینم چه قد نترسی!
عاطفه_معلومه که میرم.
فرشیدایشی گفت و رویش را برگرداند.
مهری_لازم نکرده ، این همه پسر اینجا هست! عاطی بره؟
روزبه_مهری راست میگه ! شما بشینید ، منو فرشید میریم .
شاهرخ_ماهان اون زیر اندازو از صندوق عقب ، وردار بیار.
فرشید، دوباره اطرافش را نگاه
کرد ، مکث کرد و گفت :
+حالا لازمه که آتیش روشن کنیم روزبه؟
عاطفه خندید و مرموز گفت:
_بزار باهات بیام! من باشم دیگ نمی ترسی!
فرشید_غلط نکن ! کی میگه من می ترسم؟ من فقط خستمه این همه راه رو برم...همین...
مهرنوش_فقط خستته؟ جون من؟
عاطفه جلو رفت و گفت :
+منم میام باهاتون ،
مخالفت نکنید که هیچ راهی نداره.
روزبه_گفتم ک نه!
لازم نیست تو بیای.
...
بقیه ی بچه ها هم یکی یکی از ماشین ها پیاده شدند.
شاهرخ_مهسا خانوم! این همه راه بلندمون کردی ، آوردیمون اینجا!
بگو ببینم الان چیکار کنیم؟
مهسا یک دستش را به کمرش زد و درحالی که دست دیگرش را در هوا تکان می داد گفت :
_خب اول آتیش روشن کنید.
بعدم اون سیب زمینی ها رو بریزید وسطش کباب کنیم ، دور هم بخوریم دیگ!
شایان_آتیش ک لب دریا داشتیم!
سیب زمینی می ریختیم توش می خوردیم دیگ!
الناز_نمیدونی مگه؟ جمع اوسکولا جمعه!
مهسا صورتش را جمع کرد و با اخم گفت :
++نه خیرم ! اینجا هیجانش بیشتره.
ماهان _خب حالا با چی آتیش روشن کنیم؟
مهرزاد_وسط جنگلیم مهندس ، این همه چوب این اطراف هست .
ماهان سرش را خاراند و گفت: _خودم می دونستم ! میخواستم ببینم ، سطح اطلاعاتت چه قدره؟
الناز_من دنبال چوب نمیرم !
گفته باشم.
فرشید_می ترسی؟
عاطفه به فرشید نگاه کرد، عجیب دلش میخواست سر به سرش بگذارد .
حرص دادنش را دوست داشت.
خندید و گفت:
_ترس؟؟؟ فرشید؟؟؟ ترس؟؟
فرشید چشم غره ای رفت و گفت:
_خانومه شجاع! بیا برو چوب جمع کن ، ببینم چه قد نترسی!
عاطفه_معلومه که میرم.
فرشیدایشی گفت و رویش را برگرداند.
مهری_لازم نکرده ، این همه پسر اینجا هست! عاطی بره؟
روزبه_مهری راست میگه ! شما بشینید ، منو فرشید میریم .
شاهرخ_ماهان اون زیر اندازو از صندوق عقب ، وردار بیار.
فرشید، دوباره اطرافش را نگاه
کرد ، مکث کرد و گفت :
+حالا لازمه که آتیش روشن کنیم روزبه؟
عاطفه خندید و مرموز گفت:
_بزار باهات بیام! من باشم دیگ نمی ترسی!
فرشید_غلط نکن ! کی میگه من می ترسم؟ من فقط خستمه این همه راه رو برم...همین...
مهرنوش_فقط خستته؟ جون من؟
عاطفه جلو رفت و گفت :
+منم میام باهاتون ،
مخالفت نکنید که هیچ راهی نداره.
روزبه_گفتم ک نه!
لازم نیست تو بیای.
...
۱.۸k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.